آمدهام خانه. قبلش بیران بودم. گرسنه بودم. همهی آدمها همیشه گرسنه هستند. همه شان. هیچ کس نیست که گرسنه نباشد. من دارم راجع به غذا حرف نمیزنم. من دارم راجع به همه چیز حرف میزنم. آدم میتواند گرسنهی هر چیزی باشد. مثل همان تشنگی که میتوان تشنهی هر چیزی بود. گرسنگی هم همان شکل است. من امروز وقتی داشتم به خانه بر میگشتم با خودم داشتم فکر میکردم که چقد گرسنه هستم. البته آن موقع گرسنهی غذا بودم. بعد بحث گرسنگی را ادامه دادم و رسیدم به این نظریه که تمام انسانها گرسنه هستند. نمیگویم سیر نیستند ها. فقط گرسنه هستند. خوب است هرچند وقت یک بار موبایلم را در اتوبوس از جیبم بیرون نیاورم و بنشینم فکر کنم و حرف بزنم با خودم. آهنگ را گذاشته بودم روی حالت تکرار. و هی میگفت « اشاره کن به من اشاره کن به من که آب و هوا تغییر میکند٬ آب و هوا تغییر میکند ». واقعا هم همینطور است. هفتهی پیش هوا بارانی بود. یک همچین هوایی را در کشور های دیگر هوای زمستانی مینامند. هوا های زمستانی هوا های سردی هستند. حتی روز های آفتابیشان.
اما آمدم خانه رفتم توی آشپزخانه و یک کاسه از کابینت برداشتم. تویش را پر کردم کرنفلس. شیر را از یخچال در آوردم و ریختم رویش. شیر را جوری ریختم که روی تک تک دانه های کرنفلکس بریزد و خیسشان کند. دلم همچین چیزی میخواست بخورم. عبدا دوست نداشتم یک غذای گرم و گوشتی بخورم. نه اینکه گیاه خوار باشم ها نه. اتفاقا من اصلا از آدم های گیاه خوار خوشم نمیآید. و دلیلاش هم این است که فقط خوشم نمیآید ازشان. نه اینکه حالا همه شان ها. آنهایی را که نشناسم را میگویم. این را میگفتم٬ دلم میخواست یک غذای خنک بخورم. بیرون هوا گرم بود٬ من هم کاملا گیج بودم. من هر چند وقت یک بار گیج میشوم. گیج میشوم و خودم را زندانی میکنم توی اتاقم و فقط موقع پیپی کردن از اتاقم خارج میشوم٬ و البته برای غذا خوردن و بیرون رفتن. بیرون رفتن هم اگر کاری چیزی داشته باشم. حالا نزدیک به پنج هفته است که روز ها میروم سر کار و شب ها نمیروم سر کار. شبها در اتاقم میچرخم و با خودم فکر میکنم. من آدمی هستم که زیاد فکر میکنم. خیلی زیاد. اسمم را باید بگذارند آدمی که خیلی فکر میکند و الآن قفسهی سینهاش درد میکند. قفسهی سینهام درد میکند. همیشه نه. هر چند وقت یک بار. کلا همه چیز در زندگی من هر چند وقت یک بار اتفاق میافتد.
او زیبا است. و خوب. او نیویورک بوده است. تعطیلات را پا شده رفته است به نیویورک. همان لحظه که من در اتاقم جق میزدم او در نیویورک قدم میزده. من نیویورک را دوست داره ام. من نیویورک را خیلی دوست داره ام. من تا به حال به آنجا نرفته ام. من تا به حال فقط عکس هایش را پشت شیشه های مانیتور دیدهام. شب اش را دیدهام. روز اش را هم دیدهام. غروب های نیویورک میگویند دلگیر نیست. میگویند میشود با آدم های غریبه آبجو خورد و زیر سطل آشغال هایش شاشید. میگویند جای کثیفی است. میگویند خیلی کول است. میگویند نیویورک برای خودش کشور است. من که فکر میکنم آنها راست میگویند.
میگویند آخرت جا است و شب هایش چراغ میزند هی. من اگر روزی به آنجا بروم دوست دارم تویش یک کارتن خواب الکلی شوم. برای خودم ریش بگذارم و آبجو بخورم٬ همان کنار هم بشاشم. این چیزی است که من واقعا میخواهم.
دیشب اصلا نخوابیدم. دروغ میگویم. خوابیدم. اما کم. نمیتوانستم بخوابم. نمیخواهم بگویم من عاشقی چیزی هستم. اما واقعا هستم. به نظر من آدم باید همش عاشق باشد. عاشق این و آن.
کاسهی کرنفلکسام از آن موقع کنار لپتاپم بوده و فن لپتاپ خورده است بهش و ریده است تویش. حالا کرنفلکس دیگر سرد نیست. دانه هایش هم خمیر شده. اما قبل از اینکه این بلا بر سر اش بیآید چند قاشقی ازش خوردم.