امروز رفته بودم برای دوربینام باتری بخرم. چهار عدد باتری قلمی دوباره شارژ-شو یا ریشارژیبل یا دوباره شارژ شونده یا بکن توش شارژ شه. باتری در خانوادهی ما بسیار چیز کمیابی است و ما همیشه سر باتری باتری تا پیروزی دعوا داریم –انگار مثلاً سر چیز های دیگر دعوا نداریم–. خواهرم رفته بود برای دوربین تخمیاش که دو عدد باتری میخورد، چهار عدد باتری خریده بود به قدرت صد اسب بخار. بعد زد دو تای آن را گم کرد و باهم دعوا کردیم. قضیه مال چند سال پیش است. چند سال که نه، شاید سال پیش. به هر حال دعوایمان شد. میگفت که به تو چه که من زدهام باتری دوربین ام را گم کرده بودم. شاید ظاهر قضیه برای شما منطقی بیآید. اما بیآیید برایتان شرح بدهم. گفتم که خواهر، خیر، یعنی گفتم معلوم است که به من ربط دارد. ما پول مفت نیاوردهایم که برویم باتری دوباره-شارژ شو بخریم و بیاندازیم گم اش کنیم. گفتم پدر کارگری میکند. ظرف میشورد. عرق میریزد. ما باید قدر بدانیم. قبول نمیکرد. میگفت که حالا گم شده است، میگویی چکار کنم. بعد ما این بحران را پشت سر گذاشتیم. تا اینکه من برای موسِ ابر کامپیوترم نیاز به باتری داشتم. سر باتری های موس سعی کردم داستان باتری های گم شدهی خواهرم را بکشانم وسط و بگویم اگر آن باتری ها هنوز توی این خانه بودند حالا مجبور نبودم بروم دو تا باتری شارژ-شونده بخرم، میدانید که، این باتری ها گران هستند. ارزان نیستند. ساندیس که نیستند، باتریاند، آدماند، شخصیت دارند. به هر حال برای موسام هم رفتم باتری خریدم و کردم تو کونش تا ببندد دهانش را –موس را میگویم. فکرتان نرود سمت جای دیگر–.
بگذارید بروم سر یخچال و برای خودم شیر بریزم. میآیم ادامه اش را تعریف میکنم.
بعد از چندی دوربینام در آورد به بازی کردن، یا بازی کردن در آورد. جوری شده بود باتری هایش که تا دو عکس خارقالعاده میگرفتی میخواستی عکس فوقِ خارقالعادهی بعدی را بگیری میگفت که باتری تمام است. و دوربین من هم قدیمی است –پول هم ندارم جدید بخرم. خب؟ خب–. این بدان معناست که شارژر مارژر ندارد. یعنی باتری هایش را باید در بیآوری و بگذاری توی دستگاه شارژ کنندهی باتری های دوباره شارژ شونده. از آنجایی که من آدم زیاده خواهی نیستم، سعی میکردم به همان دو عکس در روز اکتفا کنم و جیک نزنم. جیک نزدن مال انسان های فقیر است. ما هم که میبینید، فقیر هستیم. این قضایا گذشت و گذشت. باتری های دوربینام و باقی باتری های توی خانه مانند میخی رفته بودند توی کونام. تا اینکه امروز وقتی حقوق گرفتم. تصمیم گرفتم بروم و چهار عدد باتریِ نایس بخرم.
به مغازهی باتری فروشی رفتم –مثلاً خارج مغازهی باتری فروشی دارد–. داشتم برای خودم میگشتم که یک فروشنده را دیدم. قیافهاش به چاقال ها میخورد. از این لاشی ماشی هایی که کونِ کار کردن ندارند. گفتم ببخشید آقا من باتری میخواهم که به این دوربین ها بخورد. بعد دوربین را از کیفام در آوردم و یارو یک نگاه سرسری بهش انداخت. همان جا باید فحش میدادم و مغازه را ترک میکردم. اما شعور اجتماعیام بهم اجازه نداد. گفت که ایناهاش، اینا خوب است. گفت که روی شارژر اش هم دیسپلی دارد، نشان میدهد هر باتری چقد شارژ شده است. من آن لحظه ناراحت بودم و میخواستم گریه کنم که چرا آقاهه به دوربینام نگاه نکرد و ندید که روی در آنجایی که باتری میخورد یک سری اطلاعات نوشته. آن اطلاعات را برای توی فروشنده نوشته، چاقال خان. چیزی نگفتم. صدایم در نیامد. بستهی باتری را داد دستم و من تشکر کردم. گفت که اصلاً مشکلی نیست و خواهش میکند. من یکم خودم را زدم به آن راه، رفتم سر فقسهی کناری که مثلاً میخواهم چیز دیگری هم بخرم که به او مربوط نیست. زیر چشمی نگاهش کردم. وقتی دور شد پریدم دوباره سر قفسهی باتری ها، یکم بالا پایین کردم. دیدم همان که به من داده به ظاهر بهترین گزینه است. من هم از آنجایی که انسان منطقی هستم نخواستم لج بازی کنم و یک باتری دیگر بردارم.
به سمت صندوق رفتم و خریدم را حساب کردم. به اضافهی باتری، یک توپ والیباب کوچک هم خریدم تا باهایش تو اتاقم بازی کنم. زیرا در مغازه فکر میکردم حتماً باید خیلی فان –بله فان– باشد. اما به محظ اینکه به خانه آمدم دیدم عجب چیز کسشری است.
همان طور که قبل گفتم، آمدم خانه و بعد از اینکه توپ را دو بار بالا پایین انداختم، رفتم سراغ باتری ها. باتری ها حس خوبی بهم نمیدادند. به جان خودم راست میگویم. حتی از توی بسته بندی شان معلوم بود یک مرگشان است. شاید هم تقصیر آن فروشندهی لاشی بود که این حس را به من منتقل کرده بود. باتری ها را در آوردم. شارژر اش را کوباندم توی برق و باتری ها را کردم تویش تا شارژ شود. اما دیسپلی –صفحهی نمایش– چیزی نشان نداد. اگر زبان مادریام انگلیسی بود حتماً میگفتم فاک، یا مثلاً به آن فروشنده میگفتم مادر فاکر. اما چون زبانِ مادریام زبان شیرین فارسی است مجبور شدم بگویم بخشکی ای شانس.
حالا فردا میخواهم شارژر را ببرم بکوبانم توی صورت فروشنده و بگویم عناقا عوضاش کن.
بای دِ وِی –مثلاً من خیلی کانادا زندگی میکنم و خیلی اینگیلیسیام خوب است و میان هزار کلمهای که مینویسم باید حتماً چهار تا بای د وی مای د وی بکنم، تا شما که نیستید ببینید، از خواندن این متن بفهمید که بابا خیلی اینگیلیسیام شاخ است.– گوگل میخواهد گوگل ریدر را ببندد. پس فید مید هایتان را ببرید جای دیگری. زیرا که ما اینجا برای خایه هامان چیزی نمینویسیم. و از آن هایی هم نیستیم که بگوییم خوانده شدن یا خوانده نشدن برایمان مهم نیست. زیرا که –زیرا که، زیرا که، زیرا که– اگر مهم نبود میرفتم توی نوت پد مینوشتم –یکهو افعال جمع به افعال مفرد تغییر شکل دادند تا نشان دهند در عین لاشی بودن چه آدم متواضعی هستم–.
ادیت هم نمیشود این پست تا به کسانی که توی کامنت ها غلط ها را میگیرند امتیاز مثبت داده شود.