مادرم امروز گفت که در خانه دیگر هیچ چاییای نمانده. گفت که این زندگی دیگر برایش بی معنی شده است و ممکن است هر لحظه خانوادهاش —یعنی ما— را ترک کند و به ایران پیش مادرِ مریضاش برگردد. بعد ما —یعنی خانوادهاش— آمدیم گریه کردیم که نه مادر، ما فقط تو را داریم. ما را ترک نکن. ما میرویم چای میخریم. ما میرویم چای میخریم.
من خانه را ترک کردم تا بروم چای بخرم. به مرکز خریدِ نزدیک خانهمان رفتم تا به چای فروشی بروم. همه من را در خیابان، اتوبوس و مرکز خرید دیدند و پرسیدند که چه کار میکنم این وقت شب —روز بود البته— در اینجا. گفتم که آمدهام برای مادرم —و خودمان— چای بخرم. آنها خندیدند و فکر میکردند دارم شوخی میکنم و منظورم از چای، خدای ناکرده موادِ مخدر است. زیرا که تابحال هیچ کس را در زندگی شان ندیده بودند که خانه را به مقصد خریدِ چای ترک کند. بعد از اینکه آنها خندیدند من هم خندیدم و توی دلم گفتم که ببندید نیشتان را. بعدش گفتم که جدی میگویم و آنها بیشتر خندیدند و فکر کردند من دارم بیشتر از قبل شوخی میکنم. من دیگر سعی نکردم شوخی را ادامه بدهم. گفتم که چیپس هم میخواهم بخرم. زیرا که واقعاً چیپس هم میخواستم بخرم. برای همین گفتم که هاهاهاهاها حالا میبینتان و اینها. بعد رفتم. آنور تر دوباره دو تا از دوست هایم را دیدم که گفتند تو اینجا چکار میکنی. طوری که انگار من هیچوقت امکان رفتن به یک مرکز خرید را ندارم. گفتم که آمدهام چای بخرم. آنها گفتند که هاهاهاها ولی بعدش چیزی نگفتند. بعد با من آمدند و میخواستند به من چای فروشی را نشان بدهند. من هم اخم و تخم کردم یکم و هدفونام را که فقط یک دانهاش توی گوشم بود در آوردم و لوله —هدفون را لوله میکنند چون— کردم و گذاشتم توی جیب کاپشن ام. بعد همان که داشتیم به سمت چای فروشی میرفتیم. یکی از دوستانم که در یکی از سوپرمارکت های زنجیرهای کار میکند پرسید که چه چایای میخواهم و من هم مدلاش را گفتم. گفت که آه این چایی ها را ما هم در سوپرمارکتمان داریم و ما ارزان تر میفروشیم. میخواست من را به سمت سوپرمارکتشان هدایت کند. نمیدانم، هیچ چیز هم بهش نمیرسید ها. یک دخترِ چس که فقط در یک سوپرمارکت صندوق دار است و چیک چیک اجناس را اسکن میکند و از مردم پول میگیرد، حس میکرد که مغازه برای اوست و او هرطور که شدهاست باید مشتریِ بیشتری به سوپرمارکتشان بفرستد. من کمی خندیدم و گفتم که ما همیشه چایی هایمان را از اینجا میخریم و خیلی راضی هستیم و از این راضی تر هم نمیشود که بشویم. همینطور که داشتیم میرفتیم. این دو دوستم گفتند که اوه اوه فلانی اینجا است. آنها کمی جلو جلو و سریع تر رفتند تا با فلانی حرفی نزنند زیرا که باهم دشمن هستند. اما من با فلانی دوست هستم. حتی بیشتر از آن دو تا —چرا من از هیچ گونه اسمی در پست هایم استفاده نمیکنم تا تمام ضمایرِ شخصی تمام نشوند؟— سلام کردیم. دوستم —یعنی فلانی— روی یک نیمکت با دوستش —یعنی دوستِ فلانی— نشسته بود و خیلی خوشگل کرده بود با اینکه دوست اش هم دختر بود، اما به هر حال باز خوشگل کرده بود. من لبخند زدم و گفتم که چه کار میکند اینجا. او —یعنی فلانی— به ظرف آب میوهاش اشاره کرد و گفت که آب میوه میخورد و پرسید که خودت —یعنی من— چه کار میکنم. گفتم که آمده ام چای بخرم. واقعاً رفته بودم چای بخرم بخدا. خندید و گفت که چه شیرین —ترجمهی مستقیم— بعد خندیدیم، لبخندِ شیرینی زدیم و بعد من گفتم که مزاحمشان نمیشوم و بعد خداحافظی کردم. واقعاً هم داشتم مزاحمشان میشدم از نظر خودم. فلانی —یعنی همان فلانی— دخترِ آرزو های جدید من است. یعنی بود. زیرا که دیگر نیست.
یک بار دعوت اش کردم به یک فیلم. گفتم که فلان فیلم جدید است و آیا دوست دارد که شب را به دیدن آن فیلم برویم. او استقبال کرد و گفت که بسیار ایدهی خوبی است. اما اصلاً ایده ی خوبی نبود. یعنی میدانید. من به چیز های هیجان انگیز تر میگویم ایدهی خوب. این متاسفانه ضعفِ یک زبان است —اوه اوه— که باعث میشود برای موافقت با کیری ترین ایده ها شما از جملهی «ایدهی خوبی است» استفاده کنید. به هر حال گفت که باید مادرش را به رستوران دعوت کند زیرا که تولد اش است —یعنی تولدِ مادرٍ فلانی— من هم گفتم که بسیار زیبا و میتواند به من اس ام اس بدهد. و او گفت که حتماً و بعد اش گفت که خیلی خوش خواهد گذشت. شب اش اس ام اس داد گفت که نمیتواند بیآید و یک کار بسیار مهم برایش پیش آمده است. بعداً فهمیدم —زیرا که من بعد ها میفهمم— که با یکی دیگر رفته است به همان فیلم اما نه همان سینما. اما قسم میخورم که پسره از من ازگل تر بوده است و هنوز هم هست و ازگل خواهد باقی ماند. از این ازگل های چاقال که عکس واتس اپشان خیلی جدی است و استتوس واتس اپشان هم خیلی پند آموز است. چاقال دیگر. میدانید، چاقال. بله. به هر حال واتس اپ نشانهی خوبی برای چاقال شناسی است. من خودم هم چند وقتی را سعی کردم چاقال بشوم. اما من چاقال ناپذیر هستم.
رفتم مغازهی چای فروشی و گفتم پانصد گرم —میتوانستم البته بگویم نیم کیلو— از این چای و پانصد گرم هم از آن چای. فروشنده حس کرد که من خیلی چای باز هستم. برای همین یک قفسه را نشان داد گفت از آن مدل –مدل اولیه— گُلد اش را هم دارد که خیلی شاخ است ولی کمی گران تر است. —البته شاید هم حس کرد که من زیادی از حد هیچی از چای نمیدانم، برای همین می خواست بتپاند— پرسید که آیا آن را بدهد؟ من هم خجالت کشیدم بگویم نه، گفتم که بله بله. گفتم اگر اینطور که شما میگویید پس حتماً خوب است. گفت که بله و من بهتر از به ایشان اعتماد کنم. از من میخواست به او که بار اولم است در تمام زندگیام میبینماش اعتماد کنم. و خب جالب این است که من هم اعتماد کردم. بعد اش با آقاهه خداحافظی کردم و برایم روز خوبی را آرزو کرد. بعد با آن دو تا دوست هایم که بیرون چای فروشی منتظرم ایستاده بودند و من نمیدانستم که چرا نمیروند پیِ کارشان به یک سوپرمارکت رفتیم تا من چیپس و قهوه بخرم. زیرا جمعه بود —البته هنوز هم هست— و من به علت نداشتن پول میخواستم خانه بمانم و دیوار اتاق را تماشا کنم و چیپس ها را بزنم توی قهوه و بخورم. آنها گفتند که من امشب چه کار می کنم. قبل از اینکه جواب بدهم گفتند که آنها می خواهند به یک مهمانی بروند و بعد من گفتم جداً؟ ولی اصلاً برای سوال نبود که بگویم جداً یعنی حتی کیر ام هم نبود. اما گفتم که چه خوب و حتماً خیلی بهشان باید خوش بگذرد. بعد از اینکه از سوپرمارکت
آقا اینجا تو اتاقم یه بوی عجیبِ باحالی میآید.
اوه اوه. فردا با یک آقایی قرار دارم تا باهایش
از سوپرمارکت که آمدیم بیران باهاشان خداحافظی کردم و گفتم که باید بروم بانک و اینها. بعد هم رفتم خانه، همین.
فردا با یک آقایی قرار دارم تا باهایش راجع به کار صحبت کنم. یک شرکت کامپیوتریِ خفن است که برنامه نویسی میکنند و سایت مایت میسازند. آن آقا فکر میکند که من خیلی کامپیوتر سرم میشود —مانند بقیهی انسان ها—، اما من عن هم سرم نمیشود. جداً میگویم. به هرحال قصد دارم هرجور که شده کار را بگیرم تا پولدار شوم و هرچه سریع تر عروسی کنم. زیرا که عروسی خیلی مهم است. آن هم در اولِ جوانی.
دیگر همین. زندگی کیری شده است. کیر از سر و روی این زندگی میبارد. بروم چیپسام را با یک قسمت سریالِ تکراری بخورم.
شما همون چارتا قل هو الله رو در نظر داشته باش همه چی خودش حله. اینقدم غر نزن. سوپر آرمانگرای عجول.
پاسخحذفمن آرمانگرام؟ من آرمانگرام؟ بزنم لِهِت كنم؟ البته شايد هستم واقعاً
حذفغلط کردم نزن ببخشید بابا
پاسخحذفچرا از توییتر کشیدی بیرون کونی؟ بکن توش دوباره بابا! کیرم دهنت، نمی خواستم اینو بگم اما توییترت یه معبد بود که همه ما نوگراها هر شب توش جمع می شدیم و همدیگه رو پیدا می کردیم. عجب کامنت پیش آو شتی گذاشتم. هوووغ...
پاسخحذفبارک اله بارک اله.
پاسخحذفبابا تفنگ بازی من وبلاگتو میخوندم. خیلی هم حال میکردم. نمیدونم چرا الان رفتم دیدم آپدیت کردی هیچ کدوم از پستات نیومده تو ریدرم.
حذفمن آخر نفهمیدم تو ایرانی یا خارج تهش؟
پاسخحذفاین آخر نوشته ات یه سری جمله ها تکرار شدن!
پاسخحذف(الان حس همون چاقالِ تو واتس آپو پیدا کردم)
خب الان ساعت ۴:۳۰ صبح هست و من همه نوشتههات رو خوندم و حالا راحت میتونم سر بر بالین بذارم.
پاسخحذفنوشتههات محشرن.
hal dad kose sherto khundam :D
پاسخحذفآفرین. واقعا کیری است
پاسخحذف