با سلام :))))))) ای کسکلک ها
ببینید راستش من معذرت نمیخواهم برای ننوشتنام. همانطور که برای نوشتنام هم معذرت نمیخواهم. برای چه بخواهم؟ کاری هم ندارم به آن صورت، اگر که فکر میکنید بخاطر مشغلهی فراوان وبلاگم را آپ نمیکنم. نه. نمیدانم. شاید این اصلاً یک پست خداحافظی باشد. زیرا که من دیگر آن آدم چند سال پیشی که این وبلاگ را راه انداخته نیستم. عوض شدهام و طرز تفکر ام هم عوض شده است. دیگر آن شانزده سالهای که تازه مهاجرت کرده بود و از تنهایی برای خودش —و بعد ها برای شما— مینوشت نیست ام. البته هنوز هم کسی نیستم. چند سال ام است مگر همش؟ چیزی که میخواهم بگویم این است که دوست دارم بنویسم. باهایش حال میکنم. اما خب، جز وبلاگ نوشتن چیز دیگری بلد نیستم بنویسم. امتحان هم کردهام. اما هیچ وقت هیچ چیزی از تویشان در نیامده. حتی همین وبلاگ را هم بلد نیستم بنویسم. البته الآن هم کمی غم دارم —تو را کم دارم— وگرنه، وگرنه هیچی. چند باری هم داستان اینور آنور نوشتم و با چند تصویر ساز هم صحبت کردم و همه اوکی اوکی دادند و خیلی باحاله باحاله کردند برایم، گفتند که خیلی حال میکنند که باهایم کار کنند اما ته اش هیچی نشد و من هم دیگر رویم نشد پی اش را بگیرم، زیرا که من کلاً رویم نمیشود.
ای بابا، ببخشید چند نفر هستند که دارند مزاحم من میشوند و هی زنگ میزنند و حواس من را پرت میکنند.
چیزی که میخواهم بگویم این است که حال می کنم با نوشتن. اما دوست ندارم دیگر وبلاگ بنویسم. حال اش را ندارم. حوصله اش را هم ندارم. راستش را بخواهید حتی دلیلی هم برایش ندارم. چرا باید بنویسم اصلاً؟ یک مدت امید داشتم که از این وبلاگ یک کاری گیر بیآورم —و این اولین باری است که به زبان میآورم این قضیه را—، یعنی یک جورایی خودم را اینجا نشان بدهم. ولی نتوانستم نشان بدهم. البته از طریق همین وبلاگ خیلی آدم های شاخی را پیدا کردم که درست نیست بگویم همچین بی هیچی هم بود. اما خب میتوانست همان یکی دو سال اول باشد. میدانید؟
امروز رفتم برای خودم یک پیرهن خریدم، آخر پیراهن ندارم. بگذارید بروم توی زبان خودم.
چند شب پیش ها که به میهمانی میرفتم دیدم که من لباس دختربازی ندارم. لباس هایم لباس های لاشی طوری است و هیچ کس از لاشی ها خوشش نمیآید. نه. یعنی منظورم این است که لباس به درد بخوری برای میهمانی نداشتم. همه شان کهنه و از رنگ و رو رفته شده اند. برای همین تصمیم گرفتم که در این آخر هفته برای خودم کمی خرید کنم. تنهایی هم دوست دارم خرید کنم. زیرا که رویم نمیشود با دیگران به خرید بروم و در مغازه ها بچرخم و لباس ها را ورق بزنم. تنم کنم و جلوی آینه کش و قوص بیآیم. اما این چیزی است که من در حین خرید کردن دوست دارم انجام دهم. دوست دارم وقتم را حسابی بگذرانم. لباس ها را دست بکشم. قیمت ها را بپرسم. بروم بیآیم تا خرید کنم. برای همین است که اکثراً تنها به خرید لباس میروم —و شاید برای همین است که هیچ لباس درست حسابیای ندارم—. امروز رفتم برای خودم در یکی از مراکز خرید دم خانه مان تا برای خودم یک پیراهن بخرم. چیزی که توی ذهن ام داشتم یک پیراهن ساده ولی کمی ضخیم؟ —چجوری مینویسند اش؟ بلد نیستم بنویسم ضخیم، آنوقت دوست دارم داستان پاستان هم بنویسم— یک پیراهن ساده اما با پارچهی ضخیمی بگیرم که جیب اش از یک پارچه و یک طرح دیگر باشد. اما هیچ جا همچین چیزی را پیدا نکردم. فقط توی اینترنت اینور آنور دیده بودم. بالاخره یک پیراهن دیدم که خیلی خوشم آمد. قرمز آبی چهارخانه چهارخانه و خط خط خطی بود و اینجور اینجوری بود.
میدانید چیست؟ دوست ندارم دیگر ادامه اش را بنویسم :(
حالم خوب نیست.
این وبلاگ هم دیگر آپ نمیشود.
دوست داشتم بیشتر برایتان از این وبلاگ بنویسم. که چه شد اصلاً اینجا را ساختم و چه شد ادامه دادم و کلاً داستان هایش را بنویسم. اینکه با چه کسانی دوست شدم و چه کسانی با من دشمنی پیدا کردند —آخر من خودم که با کسی دشمنی ندارم که—. اما هیچ کدام اینها تعریف کردنِ خاصی ندارند. این وبلاگ را یک روز همینطور که در اتاقم نشسته بودم بدون هیچ برنامهای ساختم. حتی هیچ ایدهای نداشتم که وبلاگ نوشتن چیست. وبلاگ نمیخواندم. حتی بلد نبودم درست حسابی تایپ کنم —نه که الان خیلی بلدم—. هی نوشتم و فقط وبلاگ یکی از دوستانم را میخواندم، آتنا. تقریباً هر روز پست میذاشتیم و فقط آتنا بود که برایم کامنت میگذاشت. اما رفته رفته وبلاگ را چند نفر پیدا کردند و خواندند. تا این که یک روز دیدم که بازدید های وبلاگم در طول یک روز بیشتر از تمام دوران ها شده است. فهمیدم که وبلاگ خرس من را در وبلاگش لینک کرده. و بعد از آن دیدم که بهناز میم توی توییتر اش شر کرده. و بعد کم کم خواننده ها بیشتر شدند و من بیشتر حال میکردم بنویسم. لنگدراز و بقیه هم لینک کردند و به قولی من هم وارد بازی شدم —بازی؟ :))) — بعد از آن چند نفر هم آمدند گفتند که شبیه کسرا —قند قزل آلای سابق و شاخ و دمِ حاضر— مینویسم و بهم فحش دادند. کسرا را پیدا کردم. یعنی کسرا را به طور اتفاقی توی فیسبوکام داشتم. اما نمیدانستم که وبلاگ مینویسد. من کسرا و چند نفر کپی رایتر دیگر را در فیسبوک اد کرده بودم تا باهاشان بیشتر آشنا بشوم. با کسرا سر وبلاگم حرف زدم و گفتم هرچه شباهت است واقعاً تصادفی است و من هیچ وبلاگی نمیخواندم آن موقع که اینها را نوشتم که بعد ها —که میشود الآن ها— دیگر کسرا یکی از دوستان من شد —یک از دوستانِ شاخِ من—.
کلاً این چند سالی که وبلاگ نوشتم باحال بودند. اما دیگر فکر کنم بس است.
از همه کسانی هم که کامنت گذاشتند تشکر میکنم. کامنت هایی که تعریف کرده بودند میخواندم و کیف میکردم و کامنت هایی که بد میگفتند هم راستش را بخواهید تو دلم فحش میدادم. ولی در کل دم اونایی که خوندند و فحش دادن هم گرم.
قربان شما،
علی صهبا
:((((((((((((((((((((((((((((((((( کیرم دهنت انی وی. خدافظیتم خوبه لعنتی. حالا که دیگه نمی خوای بنویسی بذار تمام تعریفایی که بعدا می خواستم زیر تک تک پستات کامنت بذارم یه جا بگم. یک دونه ای. واقعا می گم. در ضمن دخترا فک کنم لاشی بیشتر دوس داشته باشن.
پاسخحذفامیدوارم این خدافظیت مثل خدافظیهای توییترت باشه :( تنها وبلاگیه که منو تمام همدانشگاهیام میخوندیم شبا و از خنده روده بر میشدیم. خیلی تکی هم خودت هم نوشته هات
پاسخحذفخاک بر سرت! دوست دارم هرچی فحش بلدم بدم بهت! لعنتی! من خیلی اینجارو دوست داشتم! کیرم دهنت!
پاسخحذفاصن گیرم اینجا رو ول کردی! بعدش چی؟ کیر بیاد تو توئیتر و بقیه ی شبکه های اجتماعی! اصن همه شونو سگ بگاد! کیر تو کلِ اینترنتی که این وبلاگ قرار باشه توش آپ نشه!
خدافظی تم خوب بود! :(
چقد امیدوار باشیم که خدافظیت مث خدافظیات تو توئیتر باشه؟
حذفکسکش خیلی خوب می نویسی اذیتمون نکن دلمون میگیره.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفتنها خاطره ی خوبی که از توییتر دارم تویی! من توییترمو دی اکتیو کردم ولی خوشحالم که تو رو شناختم هرچند که تو منو نمیشناسی:)
پاسخحذفاحمق. خدافظی نکن خـــب. شده حالا سالی یه بار بیا بنویس. هر روز نخواستیم. ولی خدافظی نکن. :(
پاسخحذفhala mikhai khaye malito konim ke nari? boro be tokhmam :D:D
پاسخحذفAy Baw Dahanet Servis Kiram Dahanet
پاسخحذفBenevis Dg
Man Enghadr Az Inja Khosham Oomad Ke Gereftam Kole Archivesho Khondam
Damet Garm Be Har Hal
اااااه حیف :( من بس که از نوشته هات خوشم اومد، توی فیسبوک گشتم پیدات کردم، کلی تو پروفایلت فضولی کردم :D سلامِ منو به پتو گاوگاوی برسون. موووااااچ :*
پاسخحذفبعد از یه عمر خواننده وبلاگت بودم
پاسخحذففقط میتونم بگم
خودتو عن نکن . بیا بنویس
فک کن با نوشتن داری میگی مرگ بر این زندگی. فک کن رضا موتوری هستی اما هنوز نمردی، فک کن چاقو خوردی اما هنوز می تونی یه چی تایپ کنی. فک کن واسه خدا می نویسی بالاخره لابلای نامه هایی که واسش میرسه حتم یه نگاهی بهشون میکنه بالاخره دستتو یه جایی بند مینکه، کیو میگم ؟ خدا رو میگم دیگه. واسه همین من میگم بنویس. شده دو سه ماهی یه بار. بنویس توش فقط فحش بده. از طرف ما هم فحش بده، به این دنیا به این زندگی،به این مملکت بی صاحاب، به خود ما، به مترو به اتوبوس. اصلن بیا فقط داد بزن. بعد این داداتو ضبطش کن بعد از روی نوار پیاده کن اینجا بنویس. یه کم به پیروانت فک کن. بعدش بریم کجا از این کسشرا بخونیم دلمون خنک شه از دست این دنیای گه. تو ثابت کردی همه چی این دنیا مسخره ست. ما اینو مدیون تو و اونایی که کسشر گفتن بلدن. فک کردی اگه بنویسی از چیزی عقب می مونی؟ بابا همه عقبن کجای کاری؟ تو اونجا ما اینجا. آلس کلااااار؟؟
پاسخحذفخوبه که توی اوج خداحافظی کردی :) نمیگم برگرد اما
پاسخحذفاما برگرد :)
سگ تود اصن...:((
پاسخحذفخداروشکر خدافظیت چرت ببود
پاسخحذفآورین بمون کلن