۱۳۹۱/۶/۷

مناقصه ها و مزایده لمس کسی که تو را دوست دارم بیش از حد است

دوست پدرم را یادتان است؟ سلام. حالا رفته است زن و بچه‌هایش را آورده این‌جا تا زندگی جدید و رویایی‌شان را شروع کنند. اما پیش از آن یک ماهی میهمان ما هستند. و چه بهتر از این می‌تواند باشد؟ خواهر سیزده ساله‌ام وبلاگ من را پیدا کرده است و همه‌اش را خوانده. از کجا می‌دانم که خواندی؟ توی آی‌پاد ات دیدم و ازت می‌خواهم از این به بعد نخوانی. چون هم توش حرف های بد می‌زنم که فعلاً برایت زود است و تو مثلا تابحال حرف های بد نزدی و هم چون من رئیس هستم و باید از من اطاعت کنی. البته اطاعت هم نکنی هیچ گهی نمی‌توانم بخورم. اما برادرانه ازت می‌خواهم ادامه ندهی و بگذاری راحت حرف هایم را بزنم.
دوست پدرم یک‌شنبه صبح این‌جا بود. یعنی آمد. صبح یک‌شنبه یک روز تعطیل که مردم توی رخت‌خواب هایشان صبحانه می‌خورند و خوش‌بخت ترین هستند. اما ما ساعت هفت بیدار شدیم و پریدیم توی اتوبوس. هنوز از ماشین شخصی خبری نیست. چون از پول خبری نیست. از هیچی خبر است کلاً. توی اتوبوس با حالتی که خودم را چس کرده‌ام از پدرم می‌پرسم که قرار است چند وقت بمانند؟ پدرم می‌گوید نمی‌داند. پدرم سعی می‌کند خایه‌مالی‌ام را بکند تا من از اینی که هستم چس تر نشوم اما با این کارش دلم می‌خواهد بیشتر خودم را لوس کنم. مادرم هم با حالت شوخی می‌گوید باید پسرشان را ببری و بگردانی. من رویم آن‌ور است و کاملاً شاکی هستم. سعی می‌کنم شاکی بودنم را با تمام اجزای بدنم نشان دهم. به فرودگاه می‌رسیم. تا نیم ساعت دیگر قرار است پروازشان بنشیند و بی‌آیند بیران. دیگر هیچ شانسی وجود ندارد تا نیایند. می‌آیند. قرار بود بی‌آیند. پس می‌آیند. پدر می‌رسد به من و من را بغل می‌کند٬ یک بوس لپ چپ٬ یک بوس لپ راست و دوباره برمی‌گردد روی لپ چپ و کارش را آن‌جا تمام می‌کند. هیچ دفاعی نمی‌شود کرد. حالا پسر می‌رسد. سه بوس به آرامی. مادر٬‌ سلام علی جان (اسم من علی هستش اگر که فکر کرده‌اید ناصر هستش. هرر هرر هرر) سه بوس پشت سر هم. دختر فقط دست می‌دهد. چون زشت است بوس کنیم هم را و ما چون آدمیزاد هستیم نباید کارهای زشت انجام دهیم. آن لحظه بدترین لحظه بود. کاملاً می‌توانستم ادعا کنم که به من تجاوز شده است. واقعاً هم همین‌طور است. بوس شدنِ مرد توسط یک مرد نوعی تجاوز خفیف است. البته بوس در ملا عام بود پس هیچ از یک تجاوز پدر مادر دار کم نداشت. چمدان را از پسر پانزده شانزده ساله‌ شان می‌گیرم. چون من آدمی هستم که به دیگرا لطف می‌کنم. با محبت و مهربان هستم. حالا پسر من را گیر آورده. می‌گوید چه تغییر کرده‌ای. قد اش از من بلند تر بود. می‌گفت که هواپیمای دوبی‌شان خوب بود اما پرواز یونان به آلمان‌شان آشغال بود. حالا برای من آدم شده است (این را آن‌موقع گفتم. هنوز هم می‌گویم. چون من آدم عوضی‌ای هستم). هواپیمای تهران تا دوبی تلویزیون داشت و آن یکی نداشت. و مجبور بوده است که فیلم نگاه نکند. به کف فرودگاه خیره می‌شوم. کسی هستم که از آن لحظه به بعد حتی نمی‌تواند برای خودش بنشیند و یک دقیقه فکر کند. من را می‌گیرد به حرف. می‌پرسد که آیا فیلم نگاه می‌کنم؟ سریال چطور؟ اولی را بله و دومی را هم با بله جواب می‌دهم. پرسید که قلاده‌های طلا را دیده‌ای؟ گفتم نه٬ ایرانی است؟ گفت آره٬ فیلم ایرانی نگاه نمی‌کنی؟ گفتم مادر پدرم نگاه می‌کنند اما من نه. سریال چطور؟ نه. سریال ساخت ایران خیلی خنده آور هست. حتما ببین. چشم. یعنی قهوه تلخ را هم ندیدی؟ یکهو ناراحت شدم. جداً ناراحت شدم که چرا باید یک پسر به سن و سال او این‌جوری باشد. گفتم نه. فقط یکی دو قسمت‌اش را با پدر مادرم دیده‌ام. گفت که آن سریال اولی از این قهوه تلخ خنده آور تر است و این‌که اصلا قهوه تلخ لوس است و چه بهتر که نمی‌بینی. دید که از فیلم و سریال چیزی حالیم نمی‌شود. سعی کرد از راه دیگر وارد شود. گفت که ایران خیلی خیال پرداز است. (این آدم‌ها همیشه با خودشان دایره واژگان جدید می‌آورند. کلمه‌ی خیال پرداز را تا بحال از دهن کسی نشنیده بودم. فقط توی اینترنت این‌ور آن‌ور خوانده بودم) گفتم چطور؟ گفت گفته‌اند وقتی خامنه‌ای به دنیا آمده گفته است یا علی و بعد شروع کرد به خندین. من هم خندیدم که یعنی خیلی حال کردم. داشت خودش را می‌کشت تا حرف بزند. توی خودم داشتم عق می‌زدم و واقعاً ناراحت بودم. ادامه داد که می‌خواهند به ایران حمله کنند. فکر می‌کرد من چون دیگر ایران نیستم از هیچ چیز هم خبر ندارم و چه خوب است که حالا او دارد گزارشی از وضع حال ایران می‌دهد و من را آگاه می‌کند. گفتم ای بابا. از این راه هم نتوانست وارد شود. واقعا راهی نبود. گفت حالا برسیم خانه یک ویدئوی کوتاه نیم ساعته نشان‌ات می‌دهم. برای خودش برنامه چیده بود.
حالا وسایل‌اش توی اتاق من است و من را دوست و هم صحبت خوبی می‌داند. پشت مانیتور می‌ایستد و من را در حال کار تماشا می‌کند. اصلاً می‌دانید چی است؟ دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم.

امروز رفتم و خودم را در یک باشگاه بدن‌سازی ثبت نام کردم. یعنی دوستم را در اتوبوس دیدم. گفت که شب می‌رود به ورزشگاه. یکهو من را جو گرفت گفتم من هم می‌خواهم ورزش کنم. گفت که بیا با هم برویم. از حرفی که زدم پشیمان شدم اما حالا دیر شده بود. گفت که حالا بیا و یک فرم بگیر تا با هم به ورزش برویم. راستش من فقط می‌خواستم بگویم که منم دوست دارم ورزش کنم و این چه وضع بدن تخمی‌ای است که دارم اما به هیچ وجه برنامه‌ای برای بیرون آمدن از این حالت نداشتم. کلاً می‌خواستم بگویم که یعنی آره من می‌دانم ریده‌ام با این وضعیت جسمانی. اما بالاخره توی رو در باایستی گیر کردم و خودم را یک سال در آن‌ باشگاه ثبت نام کردم. حالا باید هی بروم و هی بی‌آیم. شاید بازو و سیکس پک در آوردم و توانستم برم المپیک لندن. الآن که گفتم المپیک لندن شما باید بخندید چون المپیک تمام شده و خیلی نکته‌ی ظریفی بود.
این بود از داستان های من و ریاضی ۲ + پرسش‌های چهارگزینه‌ای