1.
۱۳۹۰/۱۱/۱۰
۱۳۹۰/۱۱/۵
سیبزمینی سوپری
میخواهید کمی چسناله بشنوید؟ -اوه بله بله، ما عاشق چسناله هستیم.
تنها ساندویچ خوردن چیست؟ در اصل هیچی نیست، آدم مینشیند و ساندویچاش را میخورد، ولی وقتی خسته باشی و شب بخوابی، و شب از خواب پاشی قضیه فرق میکند. از خواب آدم پا که میشود دوست دارد یک روز را آغاز کند، نه اینکه تمام کند. به هر حال من از خواب پا شدم و روزم چند ساعت دیگر تمام میشود، در این فاصله کارهایی است که باید کرد، در تنهایی آنهم. مثلا اینکه سیر شوم. خوب برای سیر شدن میتوان رفت و ساندویچ خورد، نشست در آشپزخانه و در تنهایی ساندویچ درست کرد، لایش هم گوجهی خنک بذاری که وقتی گاز میزنی حال بدهد، نوشابه هم که همیشه است. راستش من نوشابه را بعضی وقتها از مادرم بیشتر دوست دارم. کِیها از مادرم بیشتر دوست دارم؟ آنوقت هایی که کس میگوید. لازم نیست که بگویم ولی بیشتر مواقع دوستش دارم؟ نه لازم نیست. گفتم ولی، ها ها ها.
ساندویچ را که میخوری صدای گوجه میآید. میدانید که، گوجه صدا دارد. بعد یادت میآید که باید یک چیزی بیآید و برود در گوشت، پس آهنگ را میگذاری و در تنهایی خوشبخت میشوی. اشکال هم ندارد اگر سُس بریزد رو پایتان، زیرا بعدش باید بروید حمام، شاید یک جق هم زدید و خوشبخت تر شوید. راستش تازگیها جق زدن دارد به یک کارِ عادی تبدیل میشود و دیگر هیجانِ قبل را ندارد، شاید باید بروم در بالکن جق بزنم و سعی کنم کسی نبیند؟ باید امتحان کرد. ساندویچ را که خوردی علیرغم میل باتنی (میلِ بنجامین باتنی) باید جمع کنی آشپزخانه را، زیرا حوصلهی بحث با مادرتان را ندارید. بعد از آن باید بروید حمام، از اینجا به بعدش را هنوز انجام ندادهام، ولی بگذارید همانگونه که مینویسم، همانگونه هم عمل کنم، قول میدهم.
-از اینجا به بعد هنوز اتفاق نیوفتاده ولی من تمامِ سعیام را میکنم تا به حقیقت بیپیوندد.
بعد از اینکه آشپزخانه را تمیز کردم، رفتم حمام، و پشمهایم را زدم و دوش گرفتم، و اسپری زدم و افتر شیو زدم و آمدم بیرون، راستش من زود حمام میکنم، میبینید که در یک خط تمام شد حمام کردنام. بعد از آن همانطور که نشستهام یکهو در میزنند. من جا میخورم، میروم دمِ در و میبینم یکهو دوست دخترم میپرد روی من. و من پرت میشوم روی زمین و لباسش را در میآورد و من هم در میآورم، (شانس آوردم پشم هامو زدم، انگار از قبل میدونستم قرار همچین اتفاقی بیوفته) بعد همانطور که بقل جاکفشی کردیم همدیگه را رفتیم دوش گرفتیم بعدش نشستیم روی کاناپه و فیلم دیدیم، و من چون دوست پسر خوبی هستم رفتم و برایش آب پرتقال آوردم، خنک هم بود. شاب بودیم و خوشحال که یکهو یک دزد آمد تو، و با تفنگش دوست دخترم را نشانه کرد و گفت هرچی پول دارم بدهم، راستش اینگونه دزد ها معمولا شب ها در خیابان آدم را خفت میکنند، نه اینکه بیآیند در خانه. به هر حال من همین یک نوع دزد را میشناسم و در فیلمها هم دیدهام که در این صحنهها دوست پسر میتواند خودی نشان دهد و سکسی شود. پس من هم گفتم باشه باشه، آروم، تفنگت رو بیار پایین هرچی بخوای بهت میدم، بعد گفتم بشین تا من بیام، و رفتم در اتاق و لباس سوپرمنیام* را پوشیدم و آمدم بیرون و یارو را زدم، و دوستدخترم را نجات دادم و یارو را از برج پرت کردم بیرون و بعد پرواز کردم و بردم رسوندماش خانه. بعد هم تو راه هی آبجو خوردم و شاشیدم.
کلمه و ترکیب های تازه:
*سوپرمنی: منیِ غنی شده.
خداییش این چسناله بود؟ نبود
۱۳۹۰/۱۱/۱
زندگی چشم دارد؟ من را تنها دیدن دارد؟
زندگی حال دارد،
گَه گداری تب دارد.
زندگی بال دارد،
گَه گداری وزن دارد.
زندگی کِیف دارد،
بعضی وقتها درد دارد.
زندگی شوخ دارد،
بعضی وقتها کرم دارد.
زندگی طعم دارد،
گاهی عن دارد.
زندگی سیب دارد،
گاهی هسته دارد.
زندگی شارژ دارد،
مای فولدر اش هنگ دارد.
زندگی دول دارد،
کاندوماش درز دارد.
زندگی بوس دارد،
کمر اش قوز دارد.
زندگی وقت دارد،
نصف شبها زنگ دارد.
زندگی دست به آب دارد،
سیفوناش نشت دارد.
زندگی ناز دارد،
کشیدناش خرج دارد.
زندگی کاکا دارد،
کاکاش حساب دارد.
زندگی بیرون دارد،
بیروناش باد دارد.
زندگی شیرین است،
قرمه سبزی با شیر است.
زندگی آبادیست،
پورنو دیدن با مامانیست.
زندگی زیباییست،
پستانش مثل باباییست.
زندگی ادامه دارد،
تنهایی پیادهروی دارد
زندگی ادامه دارد،
تنهایی خوابیدن دارد.
۱۳۹۰/۱۰/۲۸
اینترنت جایی هست که تویش آزاد هستیم. اگر بگذارید البته
راستش الان من اعصابم خارد است. و خیلی زمین را جای بدی حس میکنم، یعنی آدم ها عن هستند، آنهایی که قدرت دارن همیشه عن هستند، حالا هرکه میخواهند باشند، این روزها خبر سانسورِ اینترنت زیاد به گوش میرسد، چندتا احمقِ دولت مدارِ آمریکایی میخواهند اینترنت را پاکسازی کنند و به قولی یه کاری کنند که مردم دزدی نکنند! یک کاری شبیه به همان کاری که هیتلر میخواست بکند. دزدی بد است، بعله این را میدانیم. هرکس دزدی کند میرود جهنم و خدا میکند توی کونش، این هم درست. ولی نمیشود یک کاری کرد که دزدی نشود کرد، یعنی بگذارید اگه کسی چیزی دزدید آنوقت کونش بگذارید، بگذارید مردم زندگی کنند، بگذارید آزاد باشیم، بگذارید خودمان تصمیم بگیریم مادر جندهها. خیلی بد است که کس دیگری برای شما تصمیم بگیرد و شما دستتان فقط به خایههایتان بند باشد و نتوانید کاری کنید. اصلا انسان باید خودش شعورش برسد که دزدی بد است، و چیزی ندزدد، من به خودم قول میدهم اگر زدند و ریدند در اینترنت بروم و دزد شوم، راست میگویم، من باید به این حرکتِ تخمی یک بیلاخ بدهم، به این همه عقب ماندگی، تقریبا دارند یک کاری شبیه به ایرانِ اسلامی میکنند و هر سایتی را فیلتر میکنند. فقط جمهوری اسلامی نمیگذارد مردم حرف بزنند، ولی آمریکا میخواهد نگذارد مردم دزدی کنند. جلوداریِ به زور از یک حرکتِ انسانی بسیار زشت است.
در همین راستا میخواهم نامهای به آن کسی که میخواهد چنین گهی را بخورد بنویسم:
سلام تخمِ سگ.
من میخواهم بیایم در خانهتان و زنت را بگیرم و بکنم، بله به همین صراحت، میخواهم. ولی نمیتوانم، زیرا ایرانی هستم و اگر بیآیم آمریکا من را میگیرند و به جرم تروریست بودن میکنندم، البته پول هم ندارم. به هر حال این چیزی است که دلم میخواهد انجام دهم ولی نمیشود.
کن یو اسپیکینگ پرژیَن اصلا؟ نو؟ تو مای تُخمز. همین است که است.
آقا یا اصلا خانم محترمی که خیلی پول هم دارید احتمالا و من پولدار ها را دوست ندارم، زیرا شما میتوانید آیپد بخرید ولی من نه.(دیدگاه من همین قدر محدود است)، آیا میدانید اینترنت چی است؟ آیا در خانه کامپیوتر دارید؟ آیا تویش چکار میکنید؟ مینشینید و وبلاگ من را میخوانید؟ یا کیرتان را میکنید تویش و نمیگذارید کسی از اینترنت استفاده کند؟ ها؟ چه؟ چکار میکنید با اینترنت؟
الان میخواستم بروم ویکیپدیا و معنی اینترنت را به انگلیسی بنویسم تا شاید بفهمید، ولی دیدم آن هم به شما بیلاخ داده و گفته خاک بر سرتان. راستش فکر میکنم حقِ شما این هست که یکی بیآید و بزنتتان. جدا میگویم. من در کشوری بزرگ شدهام که نمیدانم دموکراسی چیست و کتک کاری بهترین روش برای گرفتن حق است. و اینجور که بویش میآید شما هم دست کمی از ایران ندارید.
بگذارید راستش را بگویم، من با اینترنت چیزی یاد می/گیرم، حرفم را به دیگران میزنم و حتی جق میزنم، جق زدن بخش مهمی از زندگی من هست و اگر جلویش را بگیرید ناراحت میشوم.
آقا یا خانم قدرتمند نکن لطفا، سانسور نکنید چیزی رو، اینترنت تنها جایی هست که توش آزادیم، نرینید توش لطفا، ببین دارم ازت خواهش میکنم. من تازه با هزار امید میخواستم بروم و در گوگل کار کنم، ولی اینجور پیش بره کلا کیرمم نمیذارم بیاد طرف اینترنت.
این هم یک عکس. بچسبانید نوک سینهتان
زت کم.
۱۳۹۰/۱۰/۲۳
۱۳۹۰/۱۰/۱۹
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
سلام، تعطیلات چیزی هست که خودش میگذرد و ما نمیتوانیم بگذرانیماش. مثل زمان میماند. یعنی هست، تعطیلات جزو زمان و تاریخ حساب میشود و خودش میگذرد، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که تویش خوش باشیم. کاری که من بلد هستم. ولی بگذارید من از تعطیلات بگویم که چگونه گذشت. ما تعطیلات پا شدیم رفتیم ایرلند پیش خالهام اینها به حسابِ همان دخترخالهام که گه است. و دو هفته آنجا بودیم، راستش زیاد بود دو هفته و کون من به شخصه پاره شد. زیرا تختشان فنر هایش میرفت توی کمر آدم و وفتی صبح از خواب بلند میشدی یک فرد خسته بودی، خوب ما دو هفته صبح ها خسته از خواب پا شدیم. صبحانهی روز اول از اینها بود که در عکس میبینید.
آن سفیده تخم مرغ است و آن چیزی که وسطش است قرار بوده جوجه شود و برود مدرسه و در مدرسه نمره کم بگیرد و پدرش دعوایش کند و سرخورده شود و برود معتاد شود و مواد بزند و بگیرد یک کسی را بکشد که آن یک کس رئیسجهور فلان جا است. پس برای همین قبل از تولد خوردیماش تا دیگر گه نخورد. آن چیزی که شبیه شومبول است هم سوسیس است که چون آنجا فامیل ها نشسته بودند مجبور بودم مودب باشم، و آنهارا «جریان سوسیس» خطاب کنم. مثلا میگفتم لطفا آن جریان سوسیس را بدهید، چرا جریان سوسیس نمیخورید؟ و اینها. آن هم که شبیه دولی است که خمپاره بهش اصابت کرده بیکینٍ ایرلندی است. و خیلی خوشمزه هم بود کلا همه چیز به غیر از آن زردهی تخم مرغ.
راستش اولش جو گرفته بود مرا که عکس زیاد بگیرم و سفرنامهای چیزی بنویسم ولی دیدم آنجا تخمی است، پس دیگر به خود زحمت ندادم.
خوب این صبحانهی روز اول بود و از روز های بعدی خبری از این چیز ها نبود و من روزم را با دو پسر خالهام شب میکردم که خیلی هم را ندیده بودیم و اصلا نمیشناختیم هم را. آنها از من آنتی سوشال تر بودند، یک پسر بیست و دو ساله و یک شانزده ساله که عشق پلی استیشن بودند و خوراکشان کال آف دیوتی و فیفا بود. من نه کال آف دیوتی بلد بودم و نه فیفا. فیفا؟ فوتبال حالا. البته من آن قدر هم عن نیستم. من هم یک زمانی پلی استیشن داشتم. از آن طوسی گنده ها. آن موقع پلی استیشن ها شماره و مدل نداشتند و همان یکدانه بود که بعدا همان را ادیت کردند و کوچک کردند ولی من همان پلی استیشن گندهی خودم را دوست میداشتم. من صبح تا شب پلی استیشن بازی میکردم. من این قوزی را که دارم مال آن وقت هاست، زیرا ساعت ها قوز کرده بازی میکردم رو زمین و مادرم هم چیزی نمیگفت، ولی خدائیش خیلی خوب هم بازی میکردم.
خلاصه چون آنها عن بودند ما هم عن شدیم و نه جایی رفتیم و نه چیزی را دیدیم و گذشت. امروز هم برگشتیم. در هواپیما من را جو گرفت و حس کردم هوس قهوه کردهام و قهوه سفارش دادم. و چون من خیلی انگلیسیم خوب است گفتم هلو وان میلک کافی، یارو نفهمید، احتمالا انگلیسی اش ضعیف بود، گفت چی میخواید؟ گفتم وان میلک کافی. گفت ببخشید متوجه نمیشوم زیرا خیلی با لحجهی خوب و غلیظ ایرلندی حرف میزدم برای همین متوجه نمیشد. گفتم کافی، یکم مَکس کردم دستم را نشان بردم به شیر و گفتم میلک و بعد دستم را در هوا بهم زدم که یعنی اینهارا مخلوط کنید لطفا اگر نمیمیر. و آن یارو هم گفت آهان، و شیر قهوه را داد و من خورم دیدم خیلی زهر مار است و گفتم من که اصلا قهوه نمیخورم چرا خریدم؟ ولی کسی جوابم را نداد. در ادامه گفتم مُر شوگر و با انگشتانم چهار را نشان دادم، ولی در دلم پنج عدد میخواستم. آقاهه شکر را داد پول را گرفت و رفت. او مرد بود و کچل هم بود و خبری از آن مهمان دارهایی که در فیلمها میبینیم نبود که بلوند هستند و مسافر باهایشان لاس میزند. مثلا من میخواستم به زنه بگویم، های، یو آر وری نایس، تنکیو تنکیو کنم بهش و بگویم لتس دنس و این ها، ولی خوب از شانس ما خبری از این ها نبود. مردم قهوه میخریدند و پولش را با کردیت کارد پرداخت میکردند و من یاد خودم افتادم که در خانه پشت کامپیوتر در سایت ها چیزی میبینم و میخواهم بخرم ولی چون کردیت کارد ندارم نمیتوانم بخرم و فحش میدهم به خودم.
رسیدیم خانه و من انگار وارد بهشت شده باشم. سری پریدم خودم را لیف زدم در حمام. زیرا آنجا لیف نداشتم و هر روز فقط سرم را شامپو میزدم. از حمام هم آمدم و رفتم سر لپ تاپم که خیلی دلم تنگش شده بود. من خیلی دلم برای پلاستیکها و آهنها تنگ میشود. و به آن دختر هنگ کنگیه زنگ زدم و گفتم چه خبر و اینها و گفتم کی بریم کتابخانه نقاشی بکشیم و او هم گفت بریم و کیاش را نگفت و بعد دلم خواست بشینم و جق بزنم زیرا دو هفته جق نزده بودم و خسته شده بودم از این وضع، ولی دیدم خستهام و نزدم.
آیفونم را هم درست کردم و منتظرم فردا بروم در اتوبوس و آهنگ گوش کنم و سر حال بیآیم. الآن هم دارم با دانیال چت میکنم، و اگر سوال دیگری ندارید میخواهم بروم بخوابم.
۱۳۹۰/۱۰/۱۶
خیالون جایی است که تویش آشغال میریزیم
شاید اگر ایرانی نبودم الان یک چیزی بیشتر از اینی بودم که هستم، البته الان هیچی نیستم ولی اگر ایرانی نبودم یک چیزی بودم، حالا شاید خیلی موفق نبودم ولی حداقلش این است که یک چیزی بودم و یا میشدم، این را مطمئن هستم. چند روزی هست که هرچه فکر میکنم نمیتوانم یک چیز مثبت در ایرانی بودنم پیدا کنم، هیچی. نمیشود که یک ملیت هیچی نداشته باشد. ولی ایران و ایرانی بودن هیچی ندارد، واقعا هیچی ندارد، چه دارد ایران؟ فرهنگ چند هزار ساله؟ بیاید برود تو کونمان آن فرهنگمان، انقد بودیم بودیم نکنیم، اگر راست میگوییم هستیم هستیم بکنیم. چه هستیم؟ ملتی پر ادعا که هیچ چیز نیستند؟ آدمایی که تو خیالون به دختر هایمان تجاوز میکنیم؟ تو "خیالون"؟ خیالون منظورت خیابونه بی سواد؟ آره همون خیابون که تو سر هم میزنیم، به هم گیر میدیم، چشای همدیگه رو با نگاهامون در میاریم.
حالا ژست روشن فکر بودن هم نگیریم و بگیم ما که خوبیم بقیه این کارا رو میکنن. نخیر گه نخوریم، ما خودمان بدتریم، مایی که نمیتونیم قبول کنیم که بقیه چجوری فکر میکنن، مایی که فکر میکنیم حتما همه باید مثل ما فکر کنن، مث ما لباس بپوشن و اگر مثل ما نباشن حتما کسخلی چیزی هستند، مایی که به کار همدیگه کار داریم، مایی که خودمان را میزنیم اون راه، مایی که دروغ میگیم، مایی که کمک نمیکنیم، مایی که عنیم، مایی که فکر میکنیم خوبیم، ما.
میشد مثلا من ایرانی نبودم، میشد من تروریست نبودم (بله تروریست، چی شده که تا اسم ایران میاد همه مردم دنیا یاد تروریست ها میوفتن؟)، میشد مثلا پدر مادرم وقتی فیلم میبینند بازیگر های تویش را بشناسند، میشد مثلا پدر آدم با سواد باشد، میشد نصف دنیا را گشت، میشد اگر تو یه فیلمی یک دختر و پسری همدیگه رو میبوسند پدرتان به خاطر خواهرهای کوچکتان فیلم را نزند جلو، میشد تلویزیون چیز هایی بیشتر از تاریخ اسلام پخش کند، میشد سیبیلت را در سن چهارده سالگی بزنی، میشد نظرت را بگویی، میشد انقدر عقب مانده نبود، سعی کردم این را نگم، ولی واقعا خیلی عقب ماندیم، خیلی.
ایران را باید به اکثریت نگاه کرد و شناخت، نه به اقلیت. اکثریت چه نشان میدهد؟ همان مردمی را نشان میدهد که دین بالاتر از عقل است برایشان، همان مردمی را نشان میدهد که به پرده بکارت فکر میکنند، همان مردمی که زن را هنوز پایین تر از مرد میدانند، اکثریت همان کشوری را نشان میدهد که هنوز یک سری کارها مردانه است، اکثریت همان هایی را نشان میدهد که پشت سر هم حرف میزنند، اکثریت منتظر اینن که امام زمان بیاید و نجاتشان بدهد، اکثریت همان هایی هستند که خایه های رهبر را میمالند، همان هایی که پشم دارند، خداییش این برایم سوال است، چرا ما ایرانیها انقدر پشم داریم، چرا انقدر زشت هستیم، چرا انقدر کثیفیم آخه. نمیشود که، دیگر نظافت شخصی که دست خودمان است. هیچ کجا هم نیامده که اگر زشت و کثیف باشیم قهرمان میشویم و میرویم بهشت و بهمان حوری جایزه میدهند. خوب اصلا بهمان حوری هم دادند، خدایا به زن ها چی میدی؟ مگه اونا آدم نیستن؟ اصلا یعنی چی برای اینکه آدم ها رو تشویق به خوب بودن میکنی به آنها وعدهی دادنٍ "زن" میدهی؟ خدایا دمت گرم این بود؟ این بود که میگفتی من یه چیزایی میدونم که شما نمیدونید؟
راستش اگر ایرانی نبودم الان داشتم، الان داشتم چیکار میکردم؟ هر کاری مفید تر از اینی که الان دارم میکنم.
۱۳۹۰/۱۰/۱۱
سیب زمینیِ خالی
سلام، علیک سلام. اول از همه اینکه من حس میکنم خوب شدم، نه اینکه بد بودم ها، فقط خوب شدم، و تقریبا حرف های چند بلاگ قبل را رد میکنم (نمیدانم دقیق چی باید بگم، فعلش را یادم رفته، اینکه مثلا تو روزنامه ها راجع به یکی یه چیزی مینویسن به دروغ، بعد با یارو حرف میزنن و یارو حرف های اون روزنامه رو چیز میکنه، اون، اه بترکم یادم اومد "تکذیب" منظورم بود)، زیرا همان شب فیسبوکم را بستم و پس فردا صبحش که یعنی دیروز باشد دوباره اکتیو کردم، که خوب البته این نشان داد که من خیلی روی حرفم وای می ایستم و خیلی خوب هستم، البته وایسادن روی حرفِ مفت کار اشتباهی است و من حرفِ مفت زده بودم و اصلا دیگر نمیخواهم آدمِ عنی شوم، میخواهم همین گهی که هستم بمانم، ولی همچنان روی آن حرفی که گفتم فیسبوک بد است هستم. راستش آن شب الکی زر زر کردم و غر میزدم، البته امروز فکر کردم گفتم حتما به خاطر این است که یک هفته است که آهنگ گوش نکردم و خوب این من را داشت دیوانه میکرد، تا اینکه امروز رفتم یه گوشه خلوت نشستم و دو سه تا آهنگ گوش کردم و حالم جا آمد. البته آهنگ ها را در یوتوب گوش دادم که کیفیتشان بسیار تخمی بود. مجبور بودم زیرا چند روز پیش زدم و آیفونم (بله ما خیلی پولدار هستیم با اینکه ماشین نداریم) را گایوندم و دیگر هیچی رویش نیست و این وضع میماند تا برویم به خانه ى خودمان و درستش کنم.
مادرم همین الان گوزید (به جانِ خودش)، من الان در اتاقی خوابیدم که مادرم هم توش است و دیگر امشب تو اتاق پسر خاله ام نخوابیدم. زیرا آنجا بسیار سرد است و تختش هم تخمی است و فنر هایش میرود توی کون و کمرِ آدم. آها، من الان در این یکی اتاق خوابیده ام (مثلا) و مادرم هم خوابیده است (واقعا) و خُر و پف میکند و همین چند لحظه پیش هم گوزید، و چون من آدمِ حساسی هستم و خیلی خوب هستم و کِرِم دست و صورتِ درجه یک استفاده میکنم تا مبادا پوستِ کونم چروک شود، نمیتوانم بخوابم، در نتیجه نشسته ام با موبایلم (همان آیفون که خیلی پولداری است و کلاس دارد اگر داشته باشید و چشم بقیه در می آید) دارم این ها را (کدوم هارا؟ همین پُست را) مینویسم.
راستش دوست دارم الان راجع به مادرم بیشتر بنویسم، او مادر است (بدبخت است) و دارد مارا تحمل میکند، هرچند اخلاقش بسیار عنی است ولی چه میشود کرد؟ او چیز است، ببخشید ولی احمق است و ترسو است، (دقت کردید چقدر ویرگول استفاده میکنم؟ عین این ندید بدیدا) معمولا ما سرِ میز نهار دعوایمان میشود، البته منظورم از دعوا یک جور بحث است که توش نمیشود فحش داد و باید احترامِ طرف را نگه داشت، من دوست دارم در بحث ها فحش بدهم، من فحش خیلی دوست دارم، ولی باید احترامِ مادر را نگه داشت، معمولا بحث هایمان راجع به دین و مذهب است و بعضی مواقع هم راجع به ایران و ایرانی ها، او معمولا من را دعوا میکند وقتی راجع به دین و مذهب حرف میزنم، در حقیقت خودش هم با من هم عقیده هست ولی از ترسِ اینکه یک وقت چوب شود و آبرویش برود طورِ دیگری وانمود میکند و سرِ خدا را گول می مالد. راجع به ایران و ایرانی ها هم یک نژادپرست است و فیلم هم بازی نمیکند. البته در حین بحث من و مادرم، پدرم فقط لبخند می زند، از آن لبخند هایی که آدم های پیر و با تحربه میزنند، از آن خنده هایی که یعنی خودش هم قبلا بحث ها داشته با مادرم سرِ این موضوع و الان دیگر بحث کردن را احمقانه میداند. البته ما با هم دوستیم و خیلی خوبیم. خوبیم؟ بله، شما خوبین؟
الان ساعت سه نصف شب است و فردا اگر خدا بگذارد باید از خواب پا شویم، حالا هر ساعتی، نا سلامتی ما در تعطیلاتیم (ای بابا کشت مارو انقد تعطیلات تعطیلات کرد، پسره ی غوزیه کون نشور، با اون مامانِ گوزوش)
اعصاب چیزی است که میتواند خورد شود. بی سر و صدا
خوب بگذارید قضیه را جور دیگری بیان کنم، امشب شبِ سالِ نو است و یعنی دارد سال عوض میشود، البته این سالی که میگویم سالِ میلادی منظورم است که خواسته یا ناخواسته دو سالی است که قرار مدار هایم را طبق آن تنظیم میکنم. و خوب برعکسِ مراسم سال نو در ایران، مردم لحظهٴ سال تحویل یا در خیابان ها هستند و یا در مهمانیها، که خوش بحالشان. از آنجایی که ما در مسافرت به سر میبریم همچنان (والا خسته شدیم، برگردیم دیگه اه) و در خانهی خالهام مستقر هستیم. امشب را
حوصله ندارم ادامهاش رو بنویسم.
اشتراک در:
پستها (Atom)