۱۳۹۴/۱۱/۱۰

اين مرغ من هستم

سلام. آيا تابحال چيكن برگر با پنجاه درصد تخفيف خورده ايد؟ براى من ذره ذره از آن نان و مرغى كه از گلو پايين ميرود غم انگيز و ناراحت كننده است. چيكن برگر با پنجاه درصد تخفيف چيزى است كه به كارگران فروشگاه ها تعلق ميگيرد اگر در آن فروشگاه كار كنند. يعنى شما ديگر لازم نيست پول دستمزد درست كردن آن غذا را بدهيد، زيرا كه خودتان آن را درست مىكنيد، اما بايد پول  مواد مصرف شده را بدهيد، يعنى ارزش كارى كه شما انجام ميدهيد برابر است با صد گرم مرغ يخ زده ى كارخانه اى به اضافه دو لايه نان، هيچ گرم كاهو و مقدارى سس. صبح ها در پمپ بنزان به عنوان صبحانه چيكن برگر براى خودم درست مىكنم و مىخورم. وقتى بر سر فريزر مىرم تا آن تكه مرغ را بردارم و براى خودم غذا درست كنم، آن لحظه كه تكه مرغ يخ زده كه هشتاد و هشت درصدش مرغ نيست و معلوم نيست چيست را در دست دارم به آن فكر مىكنم كه اين مرغ من هستم. با اين تفاوت كه مرغ كارى نبايد بكند، فقط كافى است در فر قرار بگيرد و پخته شود، اگر كه از قبل از يخ زده شدن پخته نشده باشد. نمىدانم، شايد دارم مقدارى زيادش مىكنم. شايد بايد از اين مزايا خوشحال باشم، خوشحال از اينكه بابت يك چيكن برگر بايد نصف آن چيز كه ديگران مىپردازند بپردازمند. اما چيكن برگر چيزى نيست كه حتى دوستش بدارم، صرفاً تنها انتخابى است كه در زندگى ام دارم. اين حتى شايد غم انگيز تر باشد. اين كه فقط چيكن برگر بتوانيد بخوريد. حال بياييد براى من بگوييد كه چيكن برگر مگر چهاش است. اما من اهميت نمىدهم شما چه بگوييد. حتى اگر بياييد و بگوييد خوردن يك عدد چيكن برگر در هفته باعث ميشود هيچوقت نميريد. واقعاً برايم مهم نخواهد بود و ذره اى از اين نفرت به اين چيكن برگر صاحب مرده كاسته نخواهد شد.
عجيب است. كه تمام فكرم اين است. تمام آنچه در اين دنيا به آن فكر مىكنم. چيكن برگر با پنجاه درصد تخفيف در روز يك شنبه ى يك زمستان سرد و كيرى، ساعت شش و بيست دقيقه در يك پمپ بنزين. خوردن آن چيكن برگر تنها تغييرى است كه من ميتوانم در اين جهان ايجاد كنم. راستش توقعى هم ندارم كه بخواهم «تغييرى» در اين جهان ايجاد كنم. زيرا هيچ چيز براى عرضه هم حتى ندارم. فقط مىخواهم جايگاهم را برايتان بگويم. ارزش انسانى ام را. يا به قول معروف ارزشى كه كاپيتاليسم رويم گذاشته است :)))))))))).
راستش را بخواهيد حتى ناراضى هم نيستم، هيچ چيز نيستم، فقط هستم، حتى هست هم نيستم :))))) چه مىگويم؟ بهتر است شايد قطعه شعرى بسرايم تا وصف حال مارا شرحى دهد، تا درين بحران مارا جلايى دهد =))
نمىدانم، نمىدانم، حتى اين افكار ارزش به زبان آوردن را هم ندارند كه بخواهم با كسى درميان بگذارمشان. براى همين است كه دوباره اينجا چيزى مىنويسم، در زمانى كه ميتوانيد يك عكس از چيكن برگرتان در اينستاگرام بگذاريد و خوشحالى كنيد. حتى براى چيكن برگرتان اموجى هم هست در چند رنگ مختلف. يعنى حتى لازم نيست زير عكستان چيزى بنويسيد. عجيب است كه اين ها را من مىگويم، زيرا من دارم درسِ خر كردن مردم از راه تصوير و متن را مىخوانم. درس دروغ گويى به آدم هايى كه مىدانند دارى دروغ مىگويى اما اهميتى نمىدهند و دست آخر حرفت را باور هم مىكنند. زيرا كه همه مان خسته شده ايم از بس ورزش نكرده ايم :)))))))))) 
اميدوارم رئيس پمپ بنزين در دوربين هاى مداربسته ببيند كه من همش سرم در موبايل ام است تا من را اخراج كند. اما حتى او هم اهميتى نمىدهد. هيچ كس ديگر اهميتى به هيچ چيز نمىدهد، اما با اين حال همه ناراحت هستند. در صورتى كه در فايت كلاب نشان مىداد كه اگر ديگر اهميت ندهيد خوشحال خواهيد شد. شايد هم برداشتِ صدمن يه غازىِ ناب محمدىِ خودم باشد اين پيام.
مشكل چيكن برگر با پنجاه درصد تخفيف اين است كه شما حتى وقت خوردنش را هم نداريد. زيرا كه وسطش بايد به الكلى هايى كه ساعت هفت صبح مىآيند و برايت داستان هايى سرهم مىكنند تا مشروبشان را بخرند مشروب بفروشانى. اما نمىدانند كه هيچ داستانى نبايد براى من تعريف كنن، نمىدانند وظيفه ى من اين است كه به آن ها چيز بفروشانم. حتى اگر صد بار هم بى آيند و مشروب بخرند. هيچ چيز را نبايد به من توضيح دهند، تا وقتى كه به اندازه كافى پول همراهشان باشد.
يعنى از آن پنجاه درصدى كه كمتر بابت آن چيكن برگر مىدهيد، بيست درصد اش براى زمانى است كه نداريد براى خوردنش صرف كنيد و سى درصد ارزش كارى تان. يعنى اگر بخواهيم يك حساب همينجورى بكنيم، ارزش من در اين جهان تقريباً برابر است با گذر زمان. حال ممكن است شما بگوييد زمان با ارزش ترين چيز تر اين هستى است، اما گه نخوريد.
زمستان من را ناراحت مىكند، و من نمىدانم چرا، شايد به اين خاطر است كه وقتى بيران مىروى سرد است؟ :))))))))))))))))))))))))) نمىدانم، بد است ديگر، شما هم كه براى هر چيزى دليل مىخواهيد. يك بار هم نشده بگوييد چشم.

۱۳۹۴/۱۱/۵

وقتی که من تموم شد، منم من واقعی

با سلام خدمت شما خوانندگان عزیز و مهربانِ عقب مانده که هنوز وبلاگ می‌خوانید و من هم عقب مانده تر از شما. چیزی که هست همه مان عقب مانده و مشکل دار هستیم. البته قصد بی احترامی ندارم، اما شما را فقط باید بهتان بی احترامی کرد. امروز سریع سر کار را پیچاندم و انداختم تو خیابان ها، ماشین را، و تق زدم آینه ی یک ماشین را کوبیدم، به جان خودم اگر دروغ بگویم. می‌دانید که، من دروغ مروغ توی کارم نیست، من صفا و ثمیمی ات —مثلا انقد وبلاگ ننوشته ام که املاعم ذعیف شده است =)) فهمیدید؟ ذعیف =)) حالا مثلا املاع رو نمیگم که یعنی با اینکه آن را از قصد اشتباه نوشته ام ولی این را از قصد نه =)))))))) می‌فهمید چه می‌گویم؟ یا خدای ناکرده کسخل مسخلی چیزی شده اید در این دو سال– کون لق اون داستانِ ماشینه، زدم آینه اش را خدشه دار کردم. خب که چه؟

فِلِنگ را هم بستم سریع البته.


دارم ازین آهنگ های نیگری –ا ببخشید رنگین پوستانه ای– گوش می‌دهم و تویش میگوید when I fucked up, that's the real me و حس می‌کنم من هم همین هستم. و وقتی داغان هستم آن منِ اصلی است. خدا کند من بزنم در کارِ ترجمه با این قلمِ روان :)))))))) چیزی که می‌خواهم بگویم، اصلا کسی اینجا را می‌خواند هنوز؟ اگر نه که ما برویم همان توییترمان را پر کنیم —انگار نوار است— وای بس کن دیگر. when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me when I fucked up, that's the real me

خب با سلام. ببینید چیزی که هست این هست که زندگی آمده است و من دیگر شانزده سالم نیست که برایتان وبلاگ بنویسم، بلکه بیست و اندکی سالم است و می‌توانم دیگر برایتان مقاله بنویسم =)) فکر کنم هرچه زمان از وبلاگ نویسی ام می‌گذرد من به همه بیشتر خالی می‌بندم که سن ام کمتر بوده است وقتی وبلاگ نوشتن را شروع کردم. یعنی دو سال دیگر ممکن است بگویم من با دوازده سالگی شروع کردم، برای این‌که خجالت می‌کشم از نوشته های پیشین. پیشین بیا منو بخور =))))))
اگر از داستان های دوست دخترانه ای خوشتان می‌آید می‌خواهید برایتان از آن بگویم. اگر از کار و تحصیل خوشتان می‌آید از آن بگویم. و اگر از پیشرفت علم و فرستادن ماهواره همراه با آقای شبخیز به ماه خوشتان می‌آید پس جای درستی را انتخاب کرده‌اید. از اسم شبخیز استفاده کردم تا مردم وقتی اسمش را در گوگل سرچ می‌کنند وبلاگ من در گوگل بی‌آید و من هم مثل آقای شبخیز معروف و برق برقی بشوم. چند وقت پیش ها داشتم به این فکر می‌کردم که اگر در یک شرکت در ایران مشغول به کار می‌شدم حتما روز اول من را اخراج می‌کردند. البته این طور هم نمیشد ها، اما چون من دوست دارم در داستان ها کول باشم دوست دارم این طور فکر کنم، وگرنه که من همان سلام سلام آقای حمیدی صبح بخیر به به چه نهار خوشگلی میل می‌فرمایید، قربانِ کلیک موسِتان بشوم و این‌ها هستم. جان خودم. فکر کرده اید من که هستم؟ من هیچ که نیستم. هیچ که :)))))))))))))

راستش یک سالی است که در پمپ بنزان مشغول به کار هستم و از زندگیِ سگی ام راضی ام، آخر هفته ها به پمپ بنزین می‌روم و با پیرزن ها لاس می‌زنم. کار اش ساده است، یعنی شما برای انجام دادنش نیاز به هیچ توانایی ای ندارید، خوراکِ خودم هست، زیرا که من هیچ توانایی ای ندارم و مانند دوشاخه ی شق شده پشت صندوق وای می‌ایستم و پاکت های بیسکوییت مردم را اسکن می‌کنم. یعنی حتی اگر من در این دنیا وجود نداشتم مردم می‌توانستند بیسکوییت هایشان را خودشان اسکن کنند. می‌فهمید چه می‌گویم؟ این است، تمام این فَکِش دَکِش ها در زندگی برای اسکن کردنِ بسته ی بیسکوییت است. یعنی نه سازنده ی آن بیسکوییت و نه خریدار، هیچ کدام به من فکر نخواهند کرد در زندگی شان. بعضی وقتا که همین‌جور دارم بیسکوییت ها را اسکن می‌کنم فکر می‌کنم که ممکن است من همین باشم. سال ها این‌کار را بکنم. شب ها به خانه بروم و در تنهایی برای خودم سریال های بامزه نگاه کنم، شام درست کنم و هی به سرِ یخچال بروم در همان تاریکی و بخوابم در همان تاریکی، و صبحش باز در تاریکی به سر کار بروم و برای مردم بیسکوییت اسکن کنم.
و در خانه ام هم یک دانه مبل داشته باشم. که جلویش یک میز است و رویش زیرسیگاری و کنترل تلویزیان و لپتاپ. و برای خودم در تاریکی جق بزنم و چیپس بخورم. این ممکن است من باشم در ده سال آینده.

چه می‌دانم. برای که می‌نویسم. برای چه می‌نویسم، برید بابا شما ها هم.