هوا به قدرى سرد شده است كه تا به حال توى تمام عمر هايى كه كردهام چنين هواى سردى نديدهام. اگر مجبور نبودم به سر كار بروم، میماندم تمام روز زير پتو و براى خودم لبخند میزدم، يا چه میدانم براى شما لبخند میزدم. زيرا كه من آدم خود خواهى نيستم و براى همه لبخند میزنم. و ديگى كه براى من نمیجوشد پس بگذار براى بقيه بجوشد هستم. از شدت سرما، كلاه بافتنىام را كه خيلى گران خريدهام و وقتى كه سرم میكنم شبيه شورش گران میشوم و شورش گران همه شان كلاه هاى گران به سر میكنند و میروند بر ضد نظام هاى سرمايه دارى شورش میكنند و آخر خفن هستند را سرم میکنم. بله، اين كلاه را سرم میكنم و كلاهِ سوييشرتم را هم رويش میكشم و كلاه كاپشنام هم روىِ روىاش میكشم تا شانسى براى ورود هواى دزد باقى نماند. راستش من گرما را به داف تور كردن در خيابان ترجيح میدهم. مهم نيست كه كلهام اندازهى هندوانه بشود. مهم آن ام كه خود ببويم. يعنى مهم آن است كه در خيابانها و كوچهها و قطارها و اتوبوسها در گرما به سر ببرم. امروز چند نفرى را ديدم كه علاوه بر آن كه تيپ زده بودند، سردشان هم نبود و داف تور میكردند. نمیدانمم چطور كار میكند اين سيستم كه هم گرمات باشد هم تيپ ات را زده باشى و هم داف تور كنی چند تا چند تا. مشكل جاى ديگرى است. مشكل من هستم. خدا بايد من را از روى زمين وردارد و روى هوا بگذارد تا دنيا يک نفس راحت بكشد.
شهردارى برايمان نامه نوشته است. تويش گفته است كه بگرديد يک خانهى جديد پيدا كنيد. اين خانهاى كه الان تويش هستيد گران است و چون ما پولش را میدهيم پس هرچه ما میگوييم همان است و پول است كه زمين را میچرخاند نه جاذبه. پدرم نامه را گذاشته روى ميز و بهش نگاه میكند. من هم به نگاه پدرم نگاه میكنم. مادرم هم به تلويزيون نگاه میكند. تلويزيون دارد برنامهى آشپزى نشان میدهد. آقاى آشپز روى استيک يک لايه طلا میگذارد و بشقاب غذا را به سر ميز میبرد. آقايى كه پشت ميز به همراه همسر اش نشسته و اسم خودش احتمالاً جورج و اسم همسر اش فتانه است، به غذا نگاه میكند و با سر از آشپز تشكر میكند. آشپز هم به دوربين و تماشاچى ها نگاه میكند و لبخند و چشمک میزند. تماشاچى ها كف میزنند و تبليغ پخش میشود.
مادرم میگويد كه خب میگوييم هرچقدر آنها پول میدهند بدهند و هرچه كم بود ما خودمان میدهيم. ولى توى همين خانه بمانيم. پدرم میگويد كه با كدام پول؟ راستش ما از دار دنيا يک خانه در ايران داريم كه حالا ارزشش يک ششم شده است. يعنى اگر شش سيب داشتيم، پنج تايش را داده ايم به اكبر و حالا يک سيب برايمان باقى مانده است. شش سيب تمام عمر پدرم بوده است تا به امروز. قضيه را كه با عمهام مطرح كرديم گفت كه گه خورده اند، گفت كه نمیگذارد چنين چيزى اتفاق بیافتد. اما او مگر رئيس فتيله بخار است كه نگذارد چنين اتفاقى بىافتد؟ اتفاق براى افتادن است و بخت براى بد شدن. و خوب؟ و خوب براى تو.
تمام شهر پر شده است از تبليغ يک كاپشن دخترانه؛ كه توى تبليغ يک دخترى را مشاهده میكنيد كه دارد با چشم هايش میخندد و با دهاناش هم مخندد. با همه جایش دارد میخندد. به من دارد ميحندد. اين دختر دندان هاى كج و كوله اى دارد و اين مد جديد تبليغات و مدل هاست كه میخواهند بگويد هرچه طبيعىتر بهتر٬ زيباتر، خدا شاهد است كه درست هم میگويند. اين دختر كه يک هفته است همه جا میبينماش موهايش هم سفيد شده است. يعنى چند تار سفيد دارد. نمیدانم از اين هايی است كه رنگ دانهى موهايشان خراب است و همه مان يک بچه توى مدرسه مان داشتيم كه چند تا موهاى سرش سفيد شده بودند و همه به او میگفتند كه اِ مو هايت سفيد شده، پير شدى ديگر٬ هرر هرر هرر هم بخندند. حال اين دخترِ طبيعى دندان كجِ مو سفيد من را عاشق خود كرده است. امروز توى ايستگاه كه نشسته بودم و از سرما گردن درد گرفته بودم بهش نگاه كردم. میخنديد. همش میخندد، انگار هيچ غمى توى زندگى ندارد. كاپشن هم كه تنش بود. پس نميتوانست سردش باشد. میخواستم بهش بگويم كه دوستت دارم. چشمک بزنم. اما نمیشد، زيرا كه مردم در ايستگاه بودند و زشت است آدم جلوى آدم هاى ديگر چشمک بزند. نتوانستم. نگاهش كردم. بعضى وقت ها حتى چشم هايم را هم تنگ و يک لبخند توى صورتم پنهان كردم٬ كه يعنى حالا كه من رويم نمیشود چيزى بگويم لا اقل تو چيزى بگو. اما نشد. میدانيد چرا؟ زيرا اتوبوس آمد جلوی تبلیغ ایستاد و من سوارش شدم. همش بايد سوار اتبوس شوم نمیدانم چرا. امروز وقتى توى اتوبوس جا نبود تا بنشينم٬ رفتم آن قسمتى كه آكاردئونى است و خم میشود. رفتم يک پايم را روى آن قسمتى كه میچرخيد گذاشتم، پاى چپم يعنى. بعد پاى راستم را جورى گذاشتم كه نصفش روى آن قسمتى بود كه میچرخيد و نصف ديگر اش روى آن قسمتى كه نمیچرخيد. بعد پايم سر پیچ ها خود به خود تكان میخورد. اما به محض آن كه از اتوبوس پياده شدم ديگر خودش تكان نخورد. خودم تكان اش دادم.
فردا پدر و مادرم بايد بروند و امتحان زبان بدهند. اگر قبول شوند بعد اش بايد به سر كار بروند. پدر مادر ها همش بايد بروند.
مادرم راستش كون اش گشاد است، دلش نمیخواهد به سر كار برود. دلش میخواهد به سر كار نرود. دلش میخواهد بنشيند خانه و با خواهرش تلفن صحبت كند. دلش میخواهد همش فرصتى گير بىآورد و به شوهر عمهام چيز هاى بد بگويد. بگويد كه پدرت آن همه سال كار كرد اما آخر سر آن جورى شد. چه جورى شد؟ ديگر ديگر.
میدانيد. گرسنه ام است، دوست دارم الان چيزى بخورم. دوست ندارم چيزى بنويسم. نوشتن فرار نمیكند. اما غذا فرار میكند. به پير به پيغمبر كه فرار میكند. به خدا فرار میكند.