۱۳۹۱/۹/۲۳

پای آرزو ها

سلام. من را می‌شناسید؟ من آقای اتوبوس سوار هستم. من تمام عمرم را دارم اتوبوس سوار می‌شوم. من تمام عمرم را دارم از سوار اتوبوس پیاده می‌شوم. حال بعد از این مقدمه‌ی کس و شر به ادامه‌ی بحث ام می‌پردازم. ما در محله مان دو خط اتوبوس داشتیم. یکی خط ۳۷۸ و دیگری ۱۷۸. این ها اتوبوس های مورد علاقه‌ی من هستند. یا بهتر است بگویم بودند. توی این خط ها پر است از دختران زیبا و کسانی که من عاشق‌شان هستم و یا می‌شوم. حال این مملکت خراب شده است و آمده است و خط ۱۷۸ را از ۳۷۸ کم کرده و حاصل شده است ۲۷۸. نمی‌دانم چطور حساب کرده اند که باقی مانده ۲۷۸ است. اما به هر حال این چیزی است که من حالا از این به بعد باید سوارش بشوم. با این تفاوت که حالا تمام آدم های دو اتوبوس یکی شده اند و این از تحمل من فرا تر است. راستش نمی‌شود همزمان عاشق همه بود. گرچه عشق های من طبقه بندی دارند. یک عشقی هست به نام عشق والا که قدمت اش شاید حالا به دو سال می‌رسد. بعد از آن به عشق های کوچک خیابانی و در یک نگاهی می‌رسیم. من اگر در هیچ چیز دنیا خوب نباشم در عاشق شدن خوب هستم. می‌توانم از رد پای باقی مانده روی برف تصویری بسازم و عاشق‌اش بشوم. عاشقی پیشه‌ی ماست. این جمله‌ای است که یک جا خوانده‌ام. یک زمانی یک جایی توی همین اینترنت خوانده‌ام و حالا یکهو از ته مغزم آمده است بیران و می‌بینم چه راست است. نمی‌دانم که این جمله را گفته است. اما چه فرقی می‌کند؟ فرق می‌کند.

اما بگذارید من برایتان از اتوبوس ها بیشتر بگویم. اتوبوس ها شما را به همه جا می‌برند و انگار ماشین های شخصی شما را به همه جا نمی‌برند. اما خوبی اتوبوس این است که شما وقت برای فکر کردن٬ آهنگ گوش کردن و عاشق شدن دارید. ممکن است شما عاشق دختری بشوید که آمده است کنارتان نشسته و شما حتی صورت اش را ندیده‌اید. و وقتی می‌خواهید از اتوبوس پیاده شوید بفهمید که حتی دختر نبوده است. اما مهم این است که شما برای چند لحظه عاشق شده اید. می‌دانید برای این‌که این نوشته دارد حوصله سر بر می‌شود می‌خواهم همین‌جا و هرجای دیگر تمام اش کنم و راجع به پلیور خوشبختی بگویم.

سلام. من را می‌شناسید؟ من آقای پلیور خوشبختی هستم. به تازگی. خیلی تازگی٬ مثلاً دیروز. من یک پلیور قرمز کادو گرفته است. پلیور بافتی که تابحال کسی توی تمام عمر هایش همچین پلیور نداشته است. رویش عکس های گوزن گوزن ریز دارد و یک سری خط و خوط های این‌جوری اینجوری و این‌جوری این‌جوری دارد. امروز این پلیور را پوشیدم و رفتم پیش دوستم. تولد اش بود و من برایش یک جعبه شکلات به همراه کارت تبریک خریدم. راستش من کاملاً به بار معنوی کادو اعتقاد دارم و حتی به بار معنوی کادو گرفتن هم اعتقاد دارم. این یعنی زر نمی‌زنم. یعنی کادو واقعاً کادو است و زر نزنید. توی کارت آمدم خیلی شاخ بازی و جدید بازی در بی‌آورم و برایش نوشتم «خوش‌حالی». انگار حالا او منظور من را از نوشتن خوشحالی وسط کارت تبریک می‌داند. نداند. کون لق اش. اما بگذارید تا برای شما توضیح دهم تا حداقل برای کسی توضیح داده باشم. اول این‌که کادو خودش رویش نوشته بود تولدت مبارک. پس نیازی به از این دسته کس و شر ها نیست. ازین هایی که بگویی سال خوبی داشته باشی. یعنی می‌دانید خوب است که آدمی برای آدم دیگری آرزوی سال خوبی رو داشته باشه اما این آرزو مگر برای سال نو نیست؟ پس آدم برای تولد چه آرزویی می‌کند. آیا اصلاً آدم آرزو می‌کند؟ یا فقط می‌گوید که آرزو کرده است. کسی نمی‌داند. هیچ کس نمی‌داند. اما من برایش نوشتم خوشحالی. اول را که توضیح دارم. دوم این است که خوش‌حالی خوب است. سوم این‌که اگر می‌نوشتم برایت آرزوی خوش‌حالی می‌کنم خیلی تویش دروغ گفته ام. خودم را که گول نمی‌زنم. من برای خودم آرزو می‌کنم. آرزوی پول بیشتر. دوست دختر بیشتر. غذای بیشتر٬ و سلامتی با تن زیپ خوش تیپ میشی با تن زیپ. چهارم این‌که راستش حوصله نداشتم متن طولانی بنویسم. پنجم این‌که ششم.

دوست من دختری تنهاست. دختری با کفش های کتانی. دختری ناراحت و اعصاب خارد کن. اعصاب خارد کن برای این‌که ناراحت است. می‌دانید. آدم های ناراحت همه را ناراحت می‌کنند. من از آدم های ناراحت بدم می‌آید. از آدم هایی که به رستوران می‌روند بدم می‌آید. ولی از آدم های دیگر خوشم می‌آید. برای دوستم اس ام اس فرستادم و پرسیدم که چه می‌کند امروز اش را. گفت که به کتاب خانه می رود و بعدش هیچ کاری می‌کند. گفتم که ببینیم هم دیگر را؟ گفت بعله مشخص است. گفتم عالی. گفتم ساعت هفت و پنجاه دقیقه کنار ایستگاه اتوبوسِ کنار کتاب خانه می‌بینم ات. بعد آن گفت تا آن زمان. بعد من دیگر چیزی نگفتم. موبایلم را گذاشتم روی میز کامپیوتر و به توالت رفتم. راستش الآن هم دلم می‌خواهد به توالت بروم. بعد توی توالت فکر کردم که چه بخرم. ایده ام این بود که یک ساعت زود تر می‌روم و آن دم مم ها می‌چرخم تا چشمم به یک چیزی بخورد. اما چشمم به هیچ چیز نخورد. زیرا اگر می‌خورد کور می‌شد هرر هرر هرر. همه چیز برای کادو دادن خیلی مسخره می آمد. یک جور خیلی خیلی مسخره بود همه چیز برای کادو دادن. به علاوه این‌که پولی هم نداشتم به آن صورت که شما فکر اش را بکنید. زیرا شما فکر اش را هم اصلاً نکردید. زیرا شما داشتید این‌را می‌خواندید و نمی‌توانستید فکر کنید اصلاً. آخر به آن نتیجه رسیدم که خرید یک شکلات. یعنی یک بسته شکلات از آن‌هایی که خودم دوست دارم می‌تواند به همراه یک کارت بهترین و خوش‌حال کننده ترین کادوی یک انسان و دو انسان باشد. واقعاً دوست داشتم خوش‌حال اش کنم. 

ساعت هشت همدیگر را دیدیم. توی فکر داشتم تا برویم یک جایی یک نوشیدنی گرم بخوریم شاید با یک پای سیب. دوست داشتم اگر به یک کافه می رویم واقعا او هم یک پای سیب سفارش دهد. خیلی هوس پای سیب کرده بودم. داشتم فکر می‌کردم که پای سیب کلاً خوش مزه ترین است. خوش مزه ترین. می‌فهمید؟ خوش مزه ترین. هم را که دیدیم. در آغوش گرفتم اش و تبریک گفتم. انگار حالا چه چیز بزرگی است که آدم تولد داشته باشد. اما به همین بهانه می‌توانستم خوش‌حال اش کنم. و من آدمی هستم که با ماموریت خوش‌حال کردن به زمین فرستاده شده‌ام. در آن لحظه احساس آدمِ نایس بودن می‌کردم و چه پسر خوبی هستم. و این‌ها. 

دختر خوشگلی است و من نمی‌دانم چرا نمی‌گیرم اش. شاید تمام این کار ها برای این است تا مخ اش را بزنم؟ واقعاً نه. یا شاید دارم نا خودآگاه همین کار را می‌کنم. من که نمی‌دانم چه کار می‌کنم. انگار مثلاً شما می‌دانید چه کار می‌کنید. می ‌دانید؟ گفتم که چه سرد است. پفف پففِ سرما هم کردم. دوباره پففف پففف کردم تا او هم بگوید سرد است. گفت که سرد است. گفت که هوای نزدیک سال نو باید همین باشد. و سریع از بحث دور شد. یعنی نقشه کشیده بودم که بگویم هوا سرد است و توی این هوای سرد چای با پای سیب می‌چسبد. نمی‌دانم پای سیب چطور درست می‌شود. اما آن لحظه داشتم به تام و جری فکر می‌کردم که پشت پنجره شان بعضی وقت ها پای سیب بود و ازش بخار بلند می‌شد و می‌شد از توی کارتون بویش را حس کرد. ما خیر. تمام نقشه هایم بر باد رفت. اما من مرد درست کردن نقشه های برباد رفته ام. در جواب این‌که هوای نزدیک سال نو باید سر باشد گفتم آره. آره. همه جا سفید. چطور است برویم یک جایی یک نوشیدنی گرمی چیزی بخوریم. موافقت کرد. توی مغازه که اتفاقاً مغازه‌ی شاخی بود نشستیم و گفتم خببب و بعد لبخند زدم. این یعنی تازه حرف بزنیم. انگار قبل اش داشتیم حرف نمی زدیم. آقای سفارش بگیر آمد و من سریعاً چای و پای سیب سفارش دادم و به دوستم گفتم که تو هم پای سیب سفارش بده. من مسئول پای سیب شما هستم. احساس کردم از این لوس تر هیچ موجودی نمی‌تواند وجود داشته باشد. بعد گفت که باشد. به همراهش یک چای و شیر هم سفارش داد.

گفت که چه خوب است که آمدیم بیران. گفتم بله. یک آن دیگر حوصله نداشتم ادامه بدهم. می‌خواستم برگردم خانه و بخوابم. نخوابم. چه می‌دانم. فقط برگردم خانه. تا دو دقیقه پیش اش پر از انرژی بودم ها. چه می‌دانم. گفتم. خبب روز ات را چجوری گذراندی. بعد گفت که اینجور اینجور اینجور. این دختر واقعاً ناراحت است. من هم الآن ناراحت شدم. می‌روم اصلاً توالت. دستشویی. یادتان است که. از آن موقع تاکنون دستشویی دارم. 

۱۳۹۱/۹/۱۹

هورا! تو تمام پیام ها در صندوق پستی خود را به عنوان خوانده شده

پدرم می‌گويد چس فيل ها را بايد دو دقيقه و پنجاه ثانيه در ماكروفر گذاشت. من يک روز پدرم را سر اين قضيه که می‌گوید چس فیل ها را باید دو دقیقه و پنجاه ثانیه در ماکروفر گذاشت٬ کتک خواهم زد. زيرا كه من چس فيل ها را هميشه روى سه دقيقه می‌گذارم. اما پدرم تا می‌بيند دو دقيقه گذشته می‌پرد در آشپزخانه و خاموش اش می‌كند. ماكروفر را خاموش می‌كند. آخر می‌دانيد چس فيل را که نمی‌شود خاموش كرد٬ پس ماکروفر را باید خاموش کرد. به پدرم می‌گويم كه رويش نوشته است سه دقيقه. من هم چند بار روى سه دقيقه گذاشته ام و راضى هم بوده ام. پدرم ميگويد زر زده اند كه گفته‌اند سه دقیقه. می‌گويد همينى كه من می‌گويم. می‌دانيد اصلاً فكر كنم برايش مهم نيست كه خودش می‌خواهد بخورد يا كس ديگرى. وظيفه اش می‌داند تا خودش را تا به موقع به ماكروفر برساند و سر دو دقيقه و پنجاه ثانيه خاموش اش كند. تمام مسير هال تا آشپزخانه را آرام و معمولى راه مى‌رود. اما تابلو است كه دارد از درون می‌دود. دليل اين‌كه حالا من از خر شيطان نمى آيم پايين و كل كل می‌كنم كه حتماً بايد روى سه دقيقه باشد اين است كه بايد روى سه دقيقه باشد. تمام دانه هايش بشود و كمى هم بسوزد. مادرم می‌گويد چس فيل اگر بسوزد سرطان زا می‌شود. و چه سرطانى؟ چه می‌دانم. فقط سرطان زا است ديگر. مثل ماژيک وايت بورد كه اگر روى پوست دست بكشى سرطان می‌گيرى. و يا اگر برفک تلويزيون را ببينى سرطان می‌گيرى. سرطان چيزى است كه شما می‌گيريد به هر حال. ممكن است شما سرطان را در حد سرطان پستان معنى كنيد. اما من آن را در حد سرطان باطرى معنی می‌کنم. سرطان باطری دوربین عکاسی. يعنى اينكه باطرى دوربين ام خراب است. این خودش نوعى سرطان است.
باطرى هاى دوربين ام را که چهار عدد قلمى است را شارژ ميكنم. و بعد از اينكه شارژش تمام شد از شارژر در می‌آورم و خود باطرى را خشک و خالى می‌گذارم روى ميز ام. حال چند روز بعد اش كه می‌خواهم عكس بی‌اندازم. وقتى باطرى ها را داخل دوربين می‌گذارم در كمال نا باورى می‌بينم كه شارژ ندارد. يعنى چه می‌تواند اتفاق افتاده باشد؟ معلام است كه سرطان اتفاق افتاده است. اين ها همه سرطان است. ما ها همه مان سرطان هستیم.
حالا جمعه است. يعنى قبلاً هم جمعه بوده است. آن طور نيست كه براى اولين بار جمعه شده باشد. برف هم آمده و هوا تا منفى پنج درجه رفته است. يخچال خانه ى ما پنج درجه است. و فريزرمان را نمی‌دانم چند درجه است. چون من همه‌ی چیز ها را نمی‌دانم که. اما مثل اين است كه توى فريزر راه بروى. در اين هوا وقتى بيران راه می‌روم آب هاى توی دماغم يخ می‌زنند. و وقتى وارد قطار می‌شوم هوا دوباره كمى گرم می‌شود و آب هاى دماغم آب می‌شوند و سرازير می‌شود. آن وقت من به فين فين می‌افتم. اين ها را گفتم که بدانيد دارم فين فين می‌كنم و خانوم زيبايى كه اينجا نشسته است با نگاهى تحقير آميز به من نگاه می‌كند. اين يعنى سكس با اين خانو را بايد فراموش كنم. سكس با همه را بايد فراموش كنم. شايد بايد گياه خوار شوم و پيس پيس كنم. چه می‌دانم. دستمال كاغذى هم ندارم تا يک فين اساسى بكنم و خيال همه را راحت كنم. خيال همه هميشه ناراحت است. چرا كه هميشه يكى دارد حتما فين فين می‌كند. زر ميزنند ها. مشكلشان از جاى ديگرى است. حالا مثلاً من فين فين كنم مال بابايت را می‌خورم؟