متاسفنه دارم تمام زندگی ام را به تخمم میگیریم. و زندگی به تخم گرفته شده تخمی میشود. من نمیخواهم زندگیام تخمی باشد. من میخواهم زندگی ام گلی خوشگلی گلی دلبری گلی از همه زیبا تری باشد. دلم میخواهد به چیز ها دل ببندم و برایشان ارزش قائل شوم. کوچک ترین چیز ها. دلم میخواهد وقتی از خواب بیدار میشوم تختام را مرتب کنم و روی میز کامپیوتر و گل هایم را که خاک گرفته تمیز کنم. برای بدنام احترام قائل شوم، به ورزش بروم و سعی کنم قوز نکنم. زانوی پایم به مدت دو هفته است که درد میکند. و تنها کاری که در قبال اش کرده ام این است که با دستمال بستهام اس تی یو وی دبلیو وای زد.
دیروز میخواستم به صاحب کار ام زنگ بزنم و بگویم میخواهم دوباره برگردم و کار کنم، بگویم که این یک ماه گذشته سرم شلوغ بوده است و نمیتوانستم بی آیم. زیرا که من پروژهای کار میکنم و صاحب کارم هم آدم باحالی است. اما زنگ نزدم. پول لازم دارم اما زنگ نزدم. زنگ زدن برایم سخت است. اینکه بخواهم زندگی ام را در ماه گذشته برایش تعریف کنم. و او هم از زن لاشیاش که ول اش کرده تعریف کند. بگوید که بچه اش را دو ماه است که ندیده و من نمیتوانم قیافهی بی تفاوت نشان دهم در صورتی که تخمم هم نیست. چون قیافهی بی تفاوت نشان دادن ممکن است شما را از کارتان بی کار و دیگران را از بیکاریشان باکار کند. برای همین باید دروغ بگویم. بگویم متاسفم متاسفم. ناراحت نباشید ناراحت نباشید. اما مگر به کسی بگویم ناراحت نباشد او میگوید باشد و دیگر از نگرانی دست میکشد و شادی را بر سر سفره هایش میآورد؟ آن هم کی؟ رئیس، صاحب کار، فردی بالا دست که شما از او فرمان میگیرید و هیچ رابطهی عاطفیای بینتان وجود ندارد. او عادت دارد تمام زندگی اش را برای تمام افرادی که در روز ملاقات میکند تعریف کند. من هم همین عادت را دارم. اما من با شخصیت تر هستم و هرکس هرکس نیست برایم. میدانید چه میگویم؟ یا باز دارید با موبایلات بازی میکنید؟
تا اینجا را دیروز در قطار توی موبایلم نوشته بودم و همش توی کلهام بود که به صاحب کار عنی ام زنگ بزنم. اما نزدم. امروز خودش زنگ زد. یعنی من خوابیده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم میسکال آف دیوتی اش را روی موبایلم دیدم و پشم هایم ریخت. سریع موبایل را پرت (بله پرت) کردم آنور و سرم را کردم زیر بالشت (بله بالشت). شروع کردم به غصه خوردن که حالا باید به او زنگ بزنم. واقعاً برایم مسئلهی عذاب آوری بود. داشتم به این فکر میکردم که چرا اول خودم زنگ نزدم و تا کی هی او باید زنگ بزند؟ مگر من چیم از آدم های دیگر کمتر است؟ مگر من آدم نیستم؟ مگر من مو ندارم؟ دست ندارم؟ گوش ندارم؟ لباس ندارم؟ نیمکت ساعت آلبوم چشمات نمیخوام نمیخوام ندارم؟ نیم ساعتی را در اتاقم که مانند قبر میماند سپری کردم و تمام انواع دعوا ها را با صاحب کارم در سرم انجام دادم. تصمیم گرفته بودم برم و بشاشم روی کامپیوتر ها ولی واقعاً دلیلی برای این کار نداشتم به اضافهی تخم. برای همین خودم را از تخت انداختم بیرون و رفتم سر یخچال.
یخچال ما همچنان آدم خوبی است. یک لیوان آب از تویش نوشیدم (از توی یخچال آب مینوشیم ما) و برگشتم باز توی اتاق. با خودم کلنجار رفتم که چه کنم چه کنم. زانوی غم را بقل کردم و تکان تکان اش دادم. بالاخره جوراب هایم را پا کردم. اگر جوراب پایم نباشد نمیتوانم تمرکز کنم و اگر تمرکز نکنم از اینی هم که قرار است برینم بیشتر می رینم و ریدن جایش توی توالت است نه وسط اتاق. ما توی این اتاق نماز میخوانیم. نام خدا را میآوریم. چرا این چیز ها سرت نمیشود؟ ما روزه میگیریم. من کی نان حرام آوردهام سر این سفره که حالا تو اینگونه با من برخورد میکنی؟ از بس هرچی خواستی برایت خریدم هار شدهای. نمک نشناس حروم زاده. کونت پاره است.
موبایل را بر داشتم، در را بستم و شروع کردم به زنگ زدن. زنگ زدن آمد گفت با کی کار داری؟ من گفتم که لوس بازی در نیاورد زیرا که من آدم جدی هستم. صاحب کارم آمد گوشی را از زنگ زدن گرفت و گفت بله؟ من گفتم چار دست و پات نعله. گفتم سلام، گفتم معذرت میخواهم، کتاب خانه بودم و اصلاً تماس شما را نفهمیدم. گفتم من این روز ها خیلی دارم درس میخوانم. یک مشت خالی دیگر بستم. من نصف زندگی ام را دروغ فرا گرفته. او گفت که اوکی است اوکی است. و من هی خودم را مظلوم کردم و پایم را مالیدم به صندلی کامپیوتر. گفت که تعطیلات چه کارهای؟ خواستم بگویم خارج مسافرت عشق و حال. اما نگفتم. هیچ چیز نگفتم. گفتم من میتوانم از فردا باز بیآیم. او گفت که عالی است. و تماس خاتمه یافت. زندگی اما خیر. زندگی خاتمه نیافت. زندگی شروع شد. سر سبزی. شادی، صلح و صفا. نیکی و درخت کاری. همهی اینها با تمام شدن تماس تلفنی شروع شد و من از اینکه دیگر مجبور نبودم توی سرم با کسی دعوا کنم خوشحال شده بودم. خدا بکند که شما هم همش خوشحال باشید و نزد خدایتان روزی بگیرید.
با تشکر از رفتار های خوبتان طی برنامه.