اینکه دو هفته است نیامدهام توی وبلاگم چیزی بنویسم دلیل بر خوشبخت بودنم نیست. نوشتناش هم دلیل بر بدبخت بودنم نیست. هیچ دلیلی ندارد اصلا. شاید بخاطر تمبلی؟ شاید بخاطر مشغله؟ به هر حال هرچه باشد دلیل ندارد (مگر بخاطر همان دلیل نیست؟). بگذارید اول از امروز صبح شروع کنم. از بالشام برایتان گفتهام؟ اگر گفتهام به تخمم. زیرا میخواهم دوباره بگویم. بالش (بالشت؟ هه هه هه) من چیزی است که موهای من را کثیف میکند. نمیدانم چرا. چرا باید یک بالش موی آدم را کثیف کند؟ اصلا موی آدم با چه کثیف میشود؟ بالش من باعث میشود تا من هر روز حمام بروم و هر روز از روز قبل زیباتر و تمیز تر شوم. حال اینها چه ربطی به امروز داشت. صبحها وقتی میروم جلوی آینه موهایم بهم ریخته و چرب است. در صورتی که شب قبلاش حمام بودهام به جان مادرم. به مادرم میگویم که فکر میکنی چرا اینطور است؟ میگوید بخاطر کمبود اکسیژن است. میگوید که چون اتاق من کوچک است و از صبح تا شب درش بسته است٬ اکسیژن ندارد و موهایت کثیف میشود. پدرم هم تائید میکند. من هم متاسفانه نمیتوانم بهشان بگویم کس نگویید. اگر میتوانستم هم نمیگفتم. یعنی الآن هم میتوانم٬ ولی نمیگویم. زیرا من انسان خوبی هستم. مادرم را اینجوری نگاه میکنم که یعنی کس نگو. پدرم هم که نگاه من را میبیند در دفاع از مادرم میگوید راست میگوید مادرت. ولی من فکر میکنم تقصیر بالشام است. او است که میراند روی سرم. این روزها (کدوم روزها؟) در اتوبوس نمیتوانم صدای آهنگ را تا آخر بلند بکنم. زیرا سرم درد میگیرد. و اینکه تقریبا تمام مسیر را دارم دنبال یک آهنگ خوب میگردم تا پخش کنم. آیا اینکه میگویم پخش کردن آهنگ حالتان را بهم نمیزند؟ باید حالتان را بهم بزند. امروز را میگفتم. امروز جزو عادیترین و بی اتفاقترین روز زندگی من بود. اینکه هیچ اتفاقی دارد میافتد کم کم حوصلهام را سر برده. تمام آخر هفته را با دوستم داشتیم دنبال کار برایش میگشتیم. و تمام آخر هفته را داشت میگفت که پسری که دوستش دارد رفته است و دوست دختر پیدا کرده است. و اینکه چرا نیامده با او دوست شود. تمام آخر هفته را میخواستم بگویم ببند دهنت را. نگفتم اما. لبخند میزدم و گوش میدادم. میخواستم بگویم که من خیلی بهتر هستم. بگویم که بیا با من دوست بشو. اما این را هم نگفتم. اینکه چرا حرف نمیزنم را هنوز کسی نمیداند. شکلات های روی میز کامپیوترم را خوردهام و تمام شده. کسی هم نیست برایم بخرد. خودم هم نمیخرم. نمیخواهم بخرم. اصلا از شکلات بدم میآید. به شما چه. واقعا اینکه من الآن چیزی ندارم بخورم به شما ربط دارد؟ پس اگر ندارد من چرا دارم اینها را مینویسم. اینکه یکی میآید راجع به نوشتناش مینویسد یعنی چیزی ندارد بنویسید. من هم چیزی ندارم بنویسم. اما این را بگویم که چرا نمیروم کتابها٬ فیلمها و آهنگ هایی را که دانلود کردهام را بخوانم٬ ببینم و گوش بدهم؟ چرا هیچ کاری نمیکنم؟ چرا وقت نمیشود؟ مگر من چکار میکنم که وقت نمیشود؟ چرا اینطور است؟ چرا شما فحش نمیدهید؟ چرا اینجوری هستیم هممان؟ چرا نمیمیریم اصلا؟
۱۳۹۱/۳/۹
۱۳۹۱/۲/۲۴
سیبزمینی نِشسته
یک سری آدم توی خانمان دارند از اینطرف به آنطرف میروند. من حتی اسمهایشان را هم نمیدانم. و نمیخواهم هم بدانم. یک سری آدم توی خانمان هستند که چمدان هایشان نصف خانمان را پر کرده است. بله اغراق میکنم، دوست دارم اغراق کنم. زیرا از نظر بصری برای من همان نصف خانه است. دو خانوداده آمدهاند و چون یکی از آنها با دوستِ خواهرِ مادرم دوست است، پس با ما هم دوست و میتواند بیآید و اینجا سه شبانه روز بخوابد و تخمش هم نباشد. این مسئله که شاید آنها ندانند هتل چیست مرا میترساند. مادرم دارد برای چهارده پانزده نفر شام، نهار و صبحانه پخت و سرو میکند. و این بدترین قسمتش است. دو روز از اتاقم بیرون نرفتهام. فقط مواقعی که از خانه خواستم بروم بیرون. رفتهام از اتاقم بیرون و خداحافظی کردهام. خداحافظی کردهام و آدمهایی که نمیشناسم برایم آرزوی موفقیت کردهاند. راستش عنم میگیرد. حالم بد میشود (اغراق هم نمیکنم) از این آدم هایی که توی خانمان هستند. چرا باید برای من آرزوی موفقیت کنند در صورتی که من فقط داشتم میرفتم تئاتر؟ چرا باید یک کسی دروغ بگوید؟ اصلا آرزو کرده است واقعا؟ یعنی رفته یک جای خلوت و برای من آرزوی موفقیت کرده؟ خیر. این یک تعارف بسیار کلیشهای و حال به هم زن است. و من دوست داشتم همان لحظه بروم روی فرش جلوی پایش بالا بیاورم. اینکه در یک روز تعطیل در خانهی خود از خواب بیدار شوید و بخواهید اتاقتان را به مقصد آشپزخانه برای نوشیدن یک لیوان شیرکاکائو ترک کنید و در بین راه دو عدد زن با موهای مش کرده را ببینید که دارند فیلم عروسی میبیند، میتوانید تا آخر آن روز چندشتان بشود از آنهمه نکته های چندش آور که در عرض یک ثانیه وارد چشمتان شده و تا حدود دو روز توی سرتان بماند حالتان بهم بخورد و تمرکزتان را از دست بدهید. تازه آنها پسورد وایرلسمان را هم گرفتند و من هم با روی باز بهشان دادم. زیرا ما ایرانی هستیم و زشت است که با روی بسته بهشان بدهم (بله درست فکر کردید، پسورد دادن برای من همانند کون دادن است). آن دو زن با موهای مش کرده، دو شوهر دارند که خیلی بامزه هستند به خیال خودشان، و هی تیکه های با مزه میاندازند و این حتی از موهای زنانشان هم بدتر است.
جمعه رفتم تئاتر، تئاتری که دوستم در آن بازی میکرد. با آنیکی دوستم (چرا اسم نمیگویم؟) قرار گذاشتیم و با هم دیگر به تئاتر رفتیم. باهم قرار گذاشتیم که اگر اجرای بدی بود چیزی نگوییم. نشستیم و نمایش شروع شد. بعد تمام شد. (چی است؟ نکند باید بنویسم چه بود نمایش؟) حس میکردم اسپایدرمن هستم و آمدهام اجرای دختر آرزو هایم را ببینم با این تفاوت که داشتم نمایش را با یک دختر آرزوهای دیگر هم میدیدم که دوستش هم دختر آرزو هاست. بعد از نمایش رفتیم بیرون ومنتظر ایستادیم تا دوستمان بیآید، مردم میآمدند و میگفتند خیلی عالی بود، از نظر من نمایش بسیار مزخرفی بود، ولی دوستِ من خوب بود. برای همین من هم بقلاش کردم و گفتم خیلی اجرای خوبی بود. تشکر کرد و شب را رفتیم بیرون. ساعت یک جورهایی گذشت و دو نیمه شب شد. تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتیم و آنها حتما فردایش را خیلی زیاد خوابیدند زیرا پانزده نفر آدم در خانشان نفس نمیکشند.
فردایش (یعنی دیروز) وقتی بیدار شدم٬ کاملا گیج بودم. ساعت نه بود و از بیرون اتاقم صدای حرف زدن میآمد. تنها کاری که میشد کرد غلت زدن بود. حس میکردم توی سرم یک مایعی است که باید ته نشین شود و هر موقع که از این پهلو به آن پهلو میشدم، هرچه ته نشین شده بود دوباره به هوا برمیخواست و سرم گیج میرفت. سعی میکردم از تخت خارج شوم ولی آنجا بود که کشف کردم نیروی جاذبهی تخت از کرهی زمین بیشتر است. من شغل دیگرم کاشفی است. یک سری چیزها کشف میکنم ولی متاسفانه هیچ وقت ثبتشان نکردهام. مثلا همین چند وقت پیش بود که یک سری موجودات ریز توی توالت کشف کردم. یک سری موجودات شبیه به کرم سفید. ولی نه کرم بودند و نه رنگشان کامل سفید. میدانستم من اولین نفری هستم که با آن موجودات برخورد کرده است. ولی تنها کاری که کردم، بعد از اینکه پی پی کردم سیفون را کشیدم، دستم را شستم و از توالت خارج شدم. دیگر از آن موجودات خبری نشد، شاید یکی دیگر کشفشان کرده و برده ثبتشان کرده و شهرت آن موجودات از شیر هم بیشتر شده و در کتاب کودکان عکسشان را گذاشتهاند برای رنگ آمیزی.
اینکه امروز را چکار کنم هنوز نمیدانم. یک روز یکشنبهی تعطیل با موجودات غریبه در خانه که محدودهی رفت و آمد من را تا دم در توالت کاهش دادهاند. شاید بنشینم و فیلم ببینم. آهنگ های جدید گوش کنم. نقاشی بکشم. کتاب بخوانم. شاید هم هیچکدام این کار ها را نکنم و فقط منتظر باشم تا ساعت بگذرد و فردا شود. فردا سوار اتوبوس شوم و آهنگ گوش کنم و تصمیم بگیرم که وقتی رفتم خانه نقاشی بکشم٬ فیلم ببینم و کتاب بخوانم ولی وقتی رسیدم خانه هیچکدام آن کار ها را نکنم.
۱۳۹۱/۲/۱۸
اگر نخوابیم بیدار میمانیم
کلاسهای طراحی هر دوشنبه پشت سر هم کنسل میشوند و این به تخم کسی هم نیست. و کل این قضیه نه تنها من را خوشحال نمیکند٬ بلکه کار دیگری هم نمیکند. توقع دارید مثلا چه کار کند؟ یک کلاس کنسل (باشه بابا٬ لغو) شدن مگر چیست؟ آها٬ کلاس مورد علاقهام است؟ مگر نمیتوانم در خانه نقاشی کنم؟ خیلی دلم میخواهد؟ بنشینم خانه نقاشی کنم. امروز کلاس طراحی همانند هفتههای پیش کنسل شد و من دوباره دارای نود دقیقه وقت اضافی و بیخود شدم. نود دقیهای که میشود در آن کتاب خواند٬ نقاشی کشید٬ ورزش کرد٬ بحث کرد٬ یک فیلم کوتاه ساخت٬ یک بازی فوتبال تماشا کرد٬ از تهران تا کرج رفت٬ سی پُرس چلوکباب را به مدت سه دقیقه در ماکروفر به صورت تک تک گرم کرد٬ از یک ساختمان دویست طبقهای بالا رفت٬ یک آهنگ چهار دقیقهای را بیست و دو و نیم بار گوش داد و هزار و سیصد و پنجاه بار نفس کشید. آیا میدانسید زنان دو برابر مردان پلک میزنند؟ آیا نمیدانستید؟ آیا چه میدانید؟ نود دقیقهام را زیر ذرات ریز ریز و گه باران به سمت مدرسهای (اوه بله بله من خیلی بزرگ هستم پیش دانشگاهی٬ دبیرستان) رفتم که تویش عاشق دختری بودم. همان که حتی باهایش حرف نزده بودم و فکر میکردم اگر نقاشیاش را بکشم اجازهی صحبت کردن خواهم گرفت. در صورتی که آنطور نشد و به بدترین شکل ممکن ریدم. با خودم چه فکر کرده بودم؟ فکر کرده بودم خیلی خفن استم با آن نقاشیه زشتم؟ امروز دیدماش. یادم آمد که من در هرجا که میروم عاشق یک کسی هستم. (عاشق؟ عاشق؟ مرتیکه گوزوئه پشمو). اصلا نمیدانم چه مرگم است که نمیتوانم با کسی که خوشم میآید حرف بزنم. رفتم آنجا چکار؟ دوستان قدیمی را دیدم. دوستان خیلی قدیمی. خیلی خیلی قدیمی. نود دقیقه را به طرز وحشتناکی گذراندم. هیچوقت انقدر احساس پوچی و بیکاری در زندگی نکرده بودم. دروغ میگویم. هیچ هم همچین احساسی نداشتم. میخواهم سرتان را گول بمالم. میخواهم مثلا نوشته را زیبا کنم. میخواهم حس بدهم. جو بدهم. هشتاد دقیقه گذشت. فکر میکردم ده دقیقهی آخر اش اتفاقی میافتد که سرنوشتام را تغییر میدهد. ولی هیچ اتفاقی رخ نداد. ده دقیقه هم مثل نود دقیه گذشت. مثل روزهای قبل. مثل هفتهها و ماههای قبل.
دیروز لپتاپ دوستم را گرفته بودم تا تعمیر کنم. ویندوز اش را عوض کنم. ویندوز دزدی بریزم رویش (بریزم؟ اینستال کنم؟). به دوستم گفتم که ممکن اصت محتوای آیتونز ات پاک شود. زیرا حوصله نداشتم محتوایش را بریزم جایی و بعد دوباره برگردانم. گفت که اصلا بیخیال. گفت میخواهد یک لپتاپ جدید بگیرد. گفتم که نه حالا بده یک کاری میکنم تا آیتونز ات پاک نشود. ویندوز اش را عوض کردم. آیتونز اش هم پاک شد. چرا اصرار داشتم تا این کار را بکنم اصلا؟ گفتم چارهای نداشتم. دروغ گفتم. زیرا چاره داشتم. هم چاره داشتم و هم وقت برای انجام کار. ولی نکردم. دیشب لپتاپاش را فرمت کردم و امروز بعد از کتابخانه رفتم خانهشان. تشکر کرد و گفتم ببخشید که آیتونز ات پاک شد. خیلی خوب است که آدم معذرت بخواهد. من معمولا بخشیده میشوم. ولی نمیشود که آدم هر موقع هرکاری خواست بکند و بعد بگوید ببخشید. اگر کسی نبخشد چی؟ چی؟ به تخمتان؟ دوستم گفت که بیا برویم مغازهی پدرم. مغازهشان را تازه باز کردهاند. رفتیم و آبپرتقال خوردیم (از همان آبپرتقال هایی که در فیلمهای دوبله شده میخورند). به پدرش گفتم که میخواهم کار کنم. گفتم که پول نیاز دارم٬ گفتم که شما کارگر نمیخواهید برای عصرها؟ گفت که نمیداند. گفت که باید یک روز بروم و یاد بگیرم تا چجوری پشت بار بهایستم و مشروب سرو کنم. گفت که ولی اگر کار کنم ممکن است توی جیبام پر پول شود و فکر کنم که کون لق درس و دانشگاه. میخواستم بگویم آناش به شما ربط ندارد. ولی نگفتم. گفتم که نه٬ من قفط میخواهم کمی پول پسانداز کنم و چیزی بخرم. مکالمهمان بی نتیجه تمام شد. من برگشتم خانه. میدانم که آن کار را نخواهم گرفت. میدانم که هی روزها میگذرند و من هیچ قدمی بر نمیدارم.
بعد از گذشت دو شب٬ دوستِ پدرم دیگر در اتاق من نمیخوابد. رفته است و در هال میخوابد. همان جلوی تلویزیون. همانجایی که وقتی من میخواستم بخوابم کلی غر زده بودم. من به دوست پدرم هیچ نگفتم. بد رفتار نکردم٬ هیچ عمل ناشایستی هم انجام ندادم تا متوجه شود و برود از اتاقم بیرون. تنها امکان این است که شاید وبلاگام را خوانده باشد٬ که خب فکر نمیکنم.(اگه وبلاگمو میخونی فردا سر میز نهار لیوان نوشابه رو بریز رو میز هار هار هار) من دوباره در اتاقم میخوابم. زیر همان پتوی گاو گاوی حال بهم زن و زشت. شاید اگر کار پیدا کردم یک پتو هم بخرم. یک پتو با طرح راه راه طوسی و آبی. بلند و بزرگ تا دیگر پایم از زیرش نزند بیرون. یک پتو که همدرد من باشد. بنشینیم باهم فیلم و چسفیل بخوریم (ذرت؟ گه نخورید). برایش آهنگ بگذارم. به پتویم بگویم که تکون نخور فقط آروم بخوابیم. بخوابیم و هرکه زودتر بیدار شد سوخته است.
۱۳۹۱/۲/۱۳
پدرم برای موبایلاش بعد از شش ماه شارژ خرید
اینکه دوست پدرتان دارن از ایران پا میشود بیاید خانهتان میتواند اتفاق خوبی باشد. اما به چه مدت؟ به چه قیمت؟ به مدت دو هفته و به قیمت اینکه من تختم را با پتوی طرح گاو را بدهم بهش و خودم بروم جلوی تلویزیون بخوابم. من یک تخت دارم. چوبی است و پتویش گاو گاوی است. رو تختیاش هم نمیدانم هر چند وقت یک بار عوض میشود. من حالم از طرح پتویم بهم میخورد. طرح پوست گاو با رنگ های سیاه و سفید. حتما سازندهی آن پتو فکر کرده که عجب طرح باحالی٬ حتما کلی فروش میرود. و خب البته فروش هم رفته که من شبها زیرش میخوابم و پاهایم میزند بیرون از زیرش. من بعضی شبها به پتویم فحش میدهم. میدانم که یک روز جوابم را خواهد داد. پتو ها آدمهایی با صبر و تحمل بالایی هستند و آخ نمیگویند. ما در خانهمان پتوی سنگینتر از آن نداریم. و من هم نمیتوانم یک پارچه را بیاندازم رویم بخوابم. پتو باید برایم سنگین باشد٬ حتی در روزهای زیبای تابستانی که کولر نداریم. بله. علاوه بر ماشین٬ کولر هم نداریم. این چه زندگی است که داریم؟ برویم و درمان را بگذاریم؟ خیر. شما بروید و درتان را بگذارید. دوست پدرم را میگفتم. میخواهد بیآید ببیند که آلمان چه جور است. میخواهد زن و بچه هایش را ور دارد بیآورد اینجا. میخواهد بچههایش را خوشبخت کند. میخواهد زندگی جدیدی را شروع کند. میخواهد در کارش پیشرفت کند. میخواهد من را دو هفته عذاب بدهد. چقدر غر میزنم؟ چقدر سوسول و عن هستم؟ چقدر نازک نارنجی هستم؟ چقدر؟ واقعا چقدر؟ اما آیا من نمیخواهم در اتاقم بخوابم؟ من نمیخواهم شب ها فیلم ببینم؟ من نمیخواهم نور نزند توی چشمم؟. اصلا گریم که آفتاب هم زد. نمیمیرم که. باید قوی باشم و با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. (برم بمیرم بابا. مشکلات. انگار دو تا دست نداره و میخواد تو مسابقات صخره نوردی شرکت کنه. گوزو). به دوست پدرم گفتهام برایم یک DVD حاوی برنامههای کامپیوتری بیآورد. برنامههای دزدی و کرک شده. گفتهام که برایم کار خلاف بکند. پدرم میگوید که نگیرند اش یک وقت. ولی چرا باید بگیرند؟ او از مغازه خریده و رویش هم هولوگرام دارد. نوشته است «اصل» و کپی کردناش غیر قانونی است. بله « King» را میگویم. شرکتی که تمام برنامههای کامپیوتری را میدزدد و پشت سیدی خودش مینویسد کس عمهی کسی که این را کپی کند. به هر حال ما به علت نداشتن پول زیاد مجبور به خرید محصولات دزدی هستیم. اما به زودی پولدار میشویم. پدرم کار پیدا کرده است. کار میکند. در یک رستوران. یک بار. مشروب سرو میکند. آبمیوه درست میکند. میل شیک و اینها. پدرم مهندس الکترونیک است. کار برای پدرم خوب است. دیگر از صبح تا شب ور دل مادرم نشسته و باهم دعوا نمیکنند. شبها که میآید حرف میزنند و سرشان گرم است. من اما. من هم همچنان دنبال کار میگرم. یک جا یک صحبت هایی شده. شاید در یک سوپر مارکت. پول میخواهم. شما نمیخواهید؟ همه میخواهیم. میخواهم گواهینامهام را بگیرم. اما خیلی گران است. همین پدرم که الآن دارد میگیرد کلی پول داده است. و معلوم هم نیست آخرش قبول شود. شاید قبول نشود و ریده شود در آن همه پول. میخواهم دوربین بخرم. آیپد. چیزهای خوب. بروم شلوار بخرم. شلوار سیاهم را گفتم؟ همان که رنگش قرمز شده. باید یک شلوار دیگر بگیرم. یک شلوار جین هم دارم ولی تخمهایم اذیت میشوند تویش. شرت. شرت هم باید بخرم. دیگر از زندگی جز یک دوستدختر چیزی نمیخواهم.
هفتهها دارند زود میگذرند. بدون هیچ هدفی در آخر٬ که منتظرش باشم. روزمرگیام خوب است٬ ولی چیزهایی کم دارد. شاید مثلا دوست داشتن. شاید مثلا دوست داشته شدن.
اشتراک در:
پستها (Atom)