صبحها با حالت خفگی از خواب بلند میشوم. اتاق کوچکی دارم که از شب تا صبح تمام اکسیژناش را میخورم. اتاقم پنجره دارد. پنجرهاش هم باز میشود. پشت پنجره هم نمای خوبی دارد. اما اگر پنجره را باز بگذارم گنجشکها من را تا خود صبح میگایند و از آنطرف اگر در اتاق را باز بگذارم صدای خروپف مادرم هست. اتاق من میان مادرم و گنجشکها قرار دارد. محفظهای برای زنده ماندن. محفظهای کوچک برای ادامهی بقا. من قبلا ها نویسندهی کتاب های تاریخی بودهام (میدانید که دارم دروغ میگویم؟). اتاقم یک تخت چوبی با پتوی گاو گاوی دارد که چسبیده است به دیوار تا فضای کمتری اشغال کند. کنار اش یک پنجره است. روی تاقچهی پنجره هم فرهنگ فارسی عمید است که آخرین باری که استفاده کردم ازش بر میگردد به ماه ها پیش. کلی هم گران خریدماش و اولین چیزی هم که معنیاش را دیدم کلمهی «کیر» بود. دیگر روی تاقچه جز فرهنگ عمید و گرد و خاک چیزی ندارم متاسفانه. نه از مجسمهای خبر است و نه از قاب عکسی که مدالی چیزی گردنم باشد. بله من هم دوست داشتم مدال داشتم و عکسش را میگذاشتم روی لبهی پنجره تا همه ببینند و کفشان ببرد و فکر کنند که حالا چون یک مدال عنک دارم خیلی خفن هستم. اما ندارم. همان مدال عنک را هم از هیچی ندارم. تنها مدالی که توی کل عمرم گرفتهام بر میگردد به کلاس سوم دبستان. آن موقع تابستان به کلاس استخر میرفتم. آخرین روز کلاس مسابقه برگذار میشد. من هم از ترس و استرس آن روز اسهال شدم. و گفتم که نمیتوانم مسابقه بدهم. اما پیش خود ناراحت بودم. میگفتم مادرم الآن در خانه نشسته و تنها امیدش من هستم که در آن مسابقه قهرمان شوم و هورا هورا کنم. اما خب طبیعتا مادرم به تخمش هم نبود. با خودم کش و قوس میرفتم که آیا شرکت کنم یا نه. مسابقه در دسته های سه نفر سه نفر برگذار می شد. همه که مسابقه دادند. من ماندم و چهار نفر دیگر. ماها از آن بچه های بی دست و پا و یبسی بودیم که از آب میترسیدند و همیشه همهی کار ها را آخر انجام میدادند. مربی مارا تشویق کردو گفت که بیآیید میخواهیم ببینیم که برنده میشود. من آن موقع حس قهرمان شدن را تجسم کردم و تصمیم گرفتم که خیلی خوب میشود اگر شرکت کنم و قهرمان شوم. همه در طول استخر مسابقه دادند. اما ما در عرض استخر مسابقه دادیم. درست نمیدانم که من واقعا اول شدم یا به همهمان مدال طلا دادند. طلایی که تا آخر تابستان سیاه شد و انداختیماش دور. اما هرچه بود آن روز اسهالم را خوب کرد و با شوق و ذوق من را به خانه فرستاد و وادارم کرد تا مدالم را آویزان کنم به لولهی گازی که از وسط دیوار خانهمان زده بود بیرون و اصلا معلوم نبود که کارش چیست و برای چه باید یک میله از وسط خانهمان بزند بیرون.
این داستان تنها مدال من بود. آن طرف اتاق درست جلوی تختام٬ میز کامپیوترم هست. هستهی مرکزی اتاقم. جایی که من پشتاش پادشاه میشوم و دیگر یک دست و پا چلفتی نیستم. روی میز کامپیوترم یک پرینتر است. پرینتری که دخترعمهام بهم داده است و راستش را بخواهید تا بحال باهایش حتی یک پرینت هم نگرفتهام فقط دو سه باری چیزی اسکن کردهام. جوهر پرینتر گران است. روی پرینتر هم یک سری کاغذ جمع شده است که از روی تنبلی حتی ننداختهام شان دور. آن طرف هم یک سری فیلم و یک لیوان مداد دارم. بالای میز کامپیوتر هم یک قفسه است. قفسهای که در پست قبلی شرحاش داده ام. دیگر همین است اتاقم. یک کمد هم دارم که تویش جعبهی کفش و تیشرت هایم را میگذارم.
تعطیلاتام شروع شده است. تمام دوستهایم رفتهاند سفر و من هیچ برنامهای ندارم. عمهام دارد دو هفتهی دیگر از ایران میآید پیش ما. برای آن هم برنامهای نداریم. دلم میخواهد بدون برنامه بروم یک جایی. شب ها را در خیابان بخوابم. صبحها را در خیابان نخوابم. بروم و بچرخم و ببینم. اما دوشنبه اولین روز کارم است و همهی این رویا ها و نقشه ها باید برود در کون سگ و قار قار کند. میدانید که. صدای رویا و نقشه ها قار قار است.