۱۳۹۱/۱/۲۴

نهار نخوردیم اصلا

پسرخاله‌ام رفت. الآن در هواپیما نشسته و دارد با خودش می‌گوید چه خوش گذشت. شاید هم بگوید چه بد گذشت. راستش به تخمم هم نیست که چگونه برایش گذشت٬‌ فقط می‌دانم به من بد گذشت و همش به دو هفته تعطیلی‌ام فکر می‌کنم که فقط سه روزش باقی مانده. امروز صبح زود پاشدیم. من٬ پدرم٬ مادرم و پسرخاله. به علت نبود ماشین با اتوبوس رفتیم. من نمی‌خواستم باهاشان بروم. من می‌خواستم بخوابم. می‌خواستم در اتاقم زیر پتو باشم. آن‌قدر بخوابم تا آفتاب از لای پرده های اتاقم بی‌آید تو و من رویم را کنم آن‌ور. همان وری که دیوار است و نور نمی‌تابد. ولی چون زشت است که نرویم و یک وقت خاله‌ام می‌گوید چقدر عن هست و با تمام وجود از من بدش بی‌آيد مجبور هستم بروم. از نظر من همان پدرم بس است که برود. اصلا به پدرم چه. پسرِ خواهرِ مادرم است. خودش برود. به هر حال همه با هم رفتیم. در فرودگاه چشمم به غرفه‌ی ایران اِیر افتاد که انداخته بودنش آن گوشه‌ی سالن کنار توالت. به مادرم گفتم که نگاه کن غرفه‌ی ایران ایر کجاست و پدرم روی پله برقی طوری که مادرم نبیند اشاره کرد که یعنی نگو. بی‌خیال. پسرخاله را بدرقه کردیم. با پسرخاله‌ام خداحافظی کردم. بهش گفتم باز هم بیاید. گفتم ببخشد که بد گذشت. چرا این‌ها را گفتم؟ زیرا می‌خواستم مادرم با من قهر نکند؟ زیرا می‌خواستم خدا ببیند که من چه مهربان هستم؟ زیرا پسرخاله‌ام را دوست دارم؟ به محض این‌که پسرخاله‌ام رفت آن‌ور. (همان وری که مسافر ها هستند و ما آدم های بی پول را راه نمی‌دهند.) با مادر و پدرم خداحافظی کردم. مادر و پدرم می‌خواستند بمانند تا هواپیما پرواز کند. آمدم سوار قطار شدم. بعدش هم اتوبوس. رفتم کتاب‌خانه. ساعت کاری کتاب‌خانه نبود. کتاب‌خانه بسته بود. آمدم دوباره در ایستگاه اتوبوس. آن دختری که همیشه می‌بینم را دیدم. دلم می‌خواهد بروم و سلام کنم بهش. بروم و دعوت‌اش کنم به یک قهوه‌ای چیزی. ولی هم من از قهوه بدم می‌آید و هم آن‌قدر بی عرضه هستم که وقتی چشم در چشم می‌شویم رویم را می‌کنم آن‌ور و مثلا حواسم نیست. تا کی می‌خواهم گه و تنها بمانم؟ آیا گه ها تنها هستند؟ آیا چی تنها است؟ با ما تماس بگیرید.
آمدم خانه. کامپیوترم را روشن کردم. مادرم این‌ها نیم ساعت بعد رسیدند. مادرم گفت که امروز نهار تخم مرغ داریم. این را طوری گفت که یعنی دوران خوشی تمام شد. گفت که در یخچال هیچ چیز نداریم. گفت که این چند روز خیلی خرجمان زیاد شده و باید صرفه جویی کنیم. صرفه جویی های مادرم مارا بگا می‌دهد. من تخم مرغ دوست ندارم. بدم می‌آید. و می‌خواهم نهار سالاد بخورم اگر داشته باشیم. مادرم حتما باید در ماه یک مقدار مشخص پول پس انداز کند. و حاضر نیست پس انداز را کم کند تا بتوانیم زندگی راحتی داشته باشیم. زندگی دوباره بد شد. خوب نبود که بد شود. زندگی همش از سخت و بد به بد و سخت تبدیل می‌شود. برای هرکس یک جوری. مثلا برای منِ‌ بچه سوسول این‌گونه. برای یکی دیگر آن‌گونه. یک چیزها را دوباره به دست آوردم و یک چیزها را از دست دادم.
به دوستم در فیسبوک مسج دادم. گفتم بی‌آید برویم چیزی بخوریم. سریع جواب داد که نمی‌تواند. تمام روز را کار می‌کند. در یک نانوایی. گفت ولی فردا کار نمی‌کند. گفت که فردا برویم. گفتم باشد. من هم دوباره می‌خواهم کار بکنم. آخر هفته ها که درس و مشق ندارم. بروم در بارِ شوهر عمه‌ام کار کنم. ظرفی چیزی بشورم (بشویم؟ خیر خیر). پول می‌خواهم. نمی‌دانم چرا کسی نمی‌آید یک پولی به من بدهد و بجایش ماچ بگیرد. یعنی واقعا از این هفت میلیارد آدم که روی کره‌ی زمین هست کسی نمی‌خواهد من بوسش کنم؟ بروم بمیرم؟ بروم بمیرم و جمعیت کره زمین بشود شش میلیارد و نهصد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه؟ هار هار هار؟ با مزه؟
الآن از موقع‌ای که این را نوشتم دو ساعت گذشته است. پسرخاله‌ام رسیده خانه‌شان. مادرم دارد با خاله‌ام حرف می‌زند. دارد می‌گوید که کم بود٬ خداوکیلی بی‌آید دو ماه بماند پیش ما. خودت هم پاشو بیا.

۵ نظر:

  1. چرا اینقدر این مساله رو واسه خودت بزرگ میبینی‌، حالا یه سلام بکن، یه کم از هوا بگو، روزی اول با این چیزا شروع کن، نمیخواد یه دفعه یکیو به قهوه دعوت کنی‌ معلومه جوابش به یه غریبه نه هست

    پاسخحذف
  2. آلبالو راس میگه کم کم
    اصن اول بِش لبخند بزن اینجوری :>
    چند بار ابن کارو بکن تا یه روز اونم بت :> بزنه به محض اینکه :> زد حمله کن طرفش ببوسش ، جواب می ده :>

    پاسخحذف
  3. پیدات کردم. میام می خونمت
    آن دختره هم یه آدمه مثل تو. بهش سلام کن با لبخند همون جوری که یه آقا هه عکشو کشید

    پاسخحذف
  4. بوووووووووووووووووووووووووووووووووس

    پاسخحذف