اگر زندگی را به دو قسمت تقسیم کنیم٬ مال ما هر دو قسمتاش عنی است. اگر سه قسمت کنیم٬ هر سه قسمت. اما اگر به پنج هزار قسمت تقسیم کنیم آنوقت یک قسمت غیر عنی باقی میماند. این قسمت غیر عنی نزدیک به هفت ساعت است که تشکیل شده است (یعنی همزمان با رفتن مهمان ها. اگر خنگ هستید و نمیفهمید منظورم چه است). اما سرعت رشد اش بالا است. یعنی ممکن است تا فردا دو قسمت غیر عنی داشته باشیم. این یعنی هنوز چهار هزار و نهصد و نود و هشت قسمت عنی باقی میماند. چهار هزار و نهصد و نود و هشت عدد بزرگ و تعداد زیادی است. مهمان ها خوار ما را گاییده بودند. ببخشید که اینگونه سخن میگویم اما همین است. واقعا همین است. همین را باید گفت. و اگر شما نظر دیگری دارید به تخممان. تخمِ تک تکمان. حتی خواهر کوچکام. حالا دیگر رفتهاند و دارند زندگی جدید درست میکنند و بیشتر نمیخواهم بپردازم. زیرا تقریبا ریدهام توی وبلاگم با این پستهای مهمان و مهمان بازی.
حال بیآیید راجع به مریضی صحبت کنیم. راستش وضعیت جسمانی من بگا است. چند روز است دوباره وقتی نفس میکشم قفسهی سینهام درد میگیرد. این درد هست. همیشه است. درد ها همیشه هستند. هی میروند هی میآیند. آخر امروز شاکی شدم گفتم یا جای من توی اینخانه است یا جای این درد و بعدش رفتم دکتر. دکتر گفت ستون فقراتت کج است. یک آه آرامی همراه با خنده کشیدم که یعنی دکتر این چیز ها کهنه شده است. چیزهای جدید بگو. یکم ختم روزگار بازی برایش در آوردم. بعد دکتر پرسید که چند سال است ریدهای توی خودت؟ گفتم یک سال دو سال. گفتم دکتر من ورزش کار بودهام٬ وقتی ده سالم بود بسکت بال بازی میکردم. یک جفت آل استار تقلبی هم داشتم که پشت پاهایم را زخم میکرد. بعد اضافه کردم که دکتر من خیلی خفن هستم. دکتر گفت زر نزن. گفت تو از ده دوازده سالگی کمر ات اینگونه کج و کوله بوده است. گفتم حالا میگویی چه کنم؟ در بیاورم و برایت برینم؟ گفت این قرصها را بخور درد ات بخوابد. بعد آدرس یک دکتر دیگر را داد گفت برو اینجا. اینجا خوب میشوی. همانجا میدانستم که دیگر به آن یکی دکتر نمیروم. تا همینجایش هم خیلی زحمت کشیده بودم. راستش من از دکتر میترسم. همش دوست دارند روی آدم عیب بگذارند. هی رئیس بازی در بیآورند. هی لباس سفید بپوشن. هی فکر کنند خبری است. هی منشیشان زشت باشد. هی پول بگیرند و آخرش لبخند بزنن که یعنی ما دکتر ها آدم های سطح بالایی هستیم. و شما غیر دکتر ها آدم های غیر سطح بالایی هستید. راستش میخواهم برایشان برینم تا حساب کار بیآید دستشان. راستِ راستش نمیخواهم برینم. شوخی میکردم تمام این مدت را.
نه بگذارید یک چیز دیگر راجع به مهمان ها بگویم. همینجوری که نمیشود. فکر نکنند که دو هفته خانهی ما بودهاند٬ حالا رفته اند پی کارشان٬ تمام شده است. نه. تمام نشده. شما حساب اش را بکنید که دو هفتهی تمام نمیتوانستم بیآیم توی اتاقم برای خودم بنشینم. یک پسر عنی داشتند که میآمد و روی تخت من مینشست و زل میزد به پاها و صفحهی مانیتور ام. بعد اش ورداشته است توی فیسبوک هم مرا ادد کرده است. و هی میپرسید رفتی فیسبوک رفتی فیسبوک؟ انگار حالا من را داشته باشد تو فیسبوکاش بهش جاییزه میدهند. میگویند بیا این یخچال ساید بای ساید ال جی برای تو. راستش دلم برای یخچالمان تنگ شده است. فکر نکنید ما همیشه فقیر بیچاره بودهایم ها. نه. ما هم یک زمانی ماشین داشتهایم و هم یخچال ساید بای ساید ال جی که ماشالله از در تو نمیآمد. لیوان را میکردی توی درب اش برایت یخ میانداخت توی لیوان هر کدام به چه گندگی[ گ ُ / دِ ].
حالا اما دوباره هم یخچالمان خالی شده است و هم خانهمان ساکت شده. هرکه سرش توی کار خودش است و همه با هم مهربان هستند. خداییش عجب خانوادهی خوبی دارم. آدم خانوادههای دیگران را میبیند عنش میگیرد.
آنچه تا اینجا خواندید دیروز بود و آنچه در ادامه میخوانید فردا است. هه هه شوخی کردم امروز است.
حالا امروز نوبت به پسر عمهام رسیده است که از لندن آمده بود. یک هفته اینجا بود و من دو دفعه بیشتر ندیدماش. یک بار در فرودگاه، یک بار هم در غیر فرودگاه. قرار بود بعد از کتابخانه به فرودگاه بروم تا بدرقه اش کنم. چون اگر من بدرقه اش نکنم زشت است. اصلا غیر از من چه کسی بدرقه اش کند؟ اصلا مگر من من اینجوری هستم که نتوانم بدرقه اش کنم؟
با پدرم صبح صحبت میکردم. میگفت شیش و نیم فرودگاه باش. میگفت همان هول و حوش پرواز میکند. میگفت قیچی دماغش کجا است و چرا هیچ چیز توی این خانه سر جایش نیست. میگفت شد یک بار بخواهم موهای دماغم را کوتاه کنم و اعصاب خوردی راه نیوفتد؟ پس من عصری بعد از کتابخانه تصمیم گرفتم غذایی بخورم و بعد راه بیوفتم به سمت فرودگاه. این فست فودی های حرام لقمهی دزد فکر کردهاند اینجا سر گرنده است؛ و چون سر گرنده همه دنبال نوشابه میگردند پس آنها هم نوشابه را تقریباً هم قیمت با قبر پدرشان میفروشند. و چون ما از آن خانواده هاش نیستیم که نوشیدنی مان هم قیمت غذایمان باشد پس فقط یک ساندیچ سفارش دادم و خشک خشک دادم اش پایین. بعد اش سوار اتوبوس شدم تا خودم را برسانم به ایستگاه قطاری که تا فرودگاه میرفت. در ایستگاه قطار وقتی منتظر ایستاده بودم، تصمیم گرفتم برای خودم یک نوشابه بخرم تا خودم را راضی و زندگی را زیبا کنم. پول را از کیف ام در آوردم و یک سکه انداختم توی دستگاه. اما موجودی ام همان صفر باقی ماند. دستگاه پول ام را خورده بود. صدای موزیک را قطع کردم تا با تمرکز بیشتری به دستگاه نگاه کنم، هیچ خبری از پولم نبود. یک تکه آهن پولام را بالا کشیده بود. اگر آن لحظه لقب عصبانی ترین فرد جهان را میدادند به من هیچ اغراق نکرده بودند. اما هیچ کس آن اطراف نبود که آن لقب را به من بدهد. حالا هم ساندویچ را خشک داده بودم پایین و هم پول نوشابه را داده بودم بدون آنکه قطرهای دهانم را تر کرده باشد. برای همین است که از این زرنگ بازی های پول صرفه جویی کننده بدم میآید. آدم باید خرج کند بزند برود. حالا به فرودگاه رسیدم کسی آنجا نبود، زنگ به عمه زدم. گفت که هشت آنطور ها میروند. اما من شش و نیم آنجا بودم. دیگر گفتم گور پدر اش. با پسر عمهام تماس گرفتم. گفتم من اینجا هستم و دیگر حوصله ندارم. گفتم میروم خانه. گفتم ببخشید. گفت نه بابا این چه حرفی است که دارم میزنم. گفت ببخشید که معطل من شدی. جفتمان داشتیم از همدیگر معذر خواهی میکردیم و جفتمان داشتیم این چه حرفی است که میزنی میزدیم. زر. یک مشت حرف های مفت. تعارف های تخمی.
شاید در ادامه فکر کنید دارم خالی میبندم. شاید شما خیلی فکر های دیگر بکنید مثلا اینکه پیتزا را اولین بار ایرانی ها ساختهاند. یا کراوات را ایرانی ها از زمان کوروش استفاده میکردهاند و در اصل ابزار جنگی بوده و جاییشان که زخمی میشده آنجا را با کراوات میبستند. لپ کلام٬ به تخمم.
در راه که بر میگشتم خانه پدر و مادرم را دیدم که داشتند به فرودگاه میرفتند. پدرم میگفت که من نگفتم شش و نیم آنجا باش. من هیچ نگفتم. من نگفتم شش و نیم آنجا باش. برو خانه حالا. برو. برو استراحت کن. اشکال ندارد. من هم رفتم خانه. فکر کردهاید چه؟ دوباره بر میگردم؟ خیر. اتوبوس یک ایستگاه مانده بود تا به ایستگاه دم خانهمان. با اینکه آنجا ته خط بود باز هم دکمهی استاپ را زدم. چون واقعا حوصله نداشتم اتوبوس هم برایم بخواهد زر زر کند. کار است دیگر. یکهو دیدید رفت اسپانیا وایساد. رفت اسپانیا لب ساحل وایساد. هزار یورو داد. گفت این هم هتل. مهمان ما باشید.
عالی بود مخصوصا مکالمه با دکتر و پسر عمه:)) تبریک بالاخره از دست مهمونا راحت شدی
پاسخحذفلذت بردم..به به.
پاسخحذفAwesome :))
پاسخحذفنوع نگاهت اونجا که به 5000 قسمت تقسیم کردی زندگیو شبیه این پس بود http://laajewardi.blogspot.com/2012/08/blog-post_20.html
پاسخحذفto uni bodam vaghty in posteto khondam ,koli khandidam :)good.
پاسخحذفپسر تو یک وودی آلن این روزهای مائی.پر از حس ظریف و مهمتر از اون قدرت گفتن این حس
پاسخحذفخواب نمیرم
پاسخحذفامتحان ترمم داریم فردا... ینی خیلی این دوتا بدن الان... مامانمم بده فک میکنه سوال گسسته دانلود کردم دارم میخونم... هی میاد دم اتاقم میره... بابا من بی خوابم تو چرا انقد نماز میخونی آخه؟؟
من عاشق اردیبهشتم
پاسخحذفو از مهمونم متنفرم... ینی نه این که چون تو گفتی متنفرم... من تو همه چی با همه متفاوتم... و از تو خیلی متنفرتر ترم... چون من مث تو انقد تعارف نمیکنم و عموما خیلی سرد فقط سلام میکنم میرم... تا بفهمن چه حس گندی از وجودشون دارم... ترجیح میدم تو آشپرخونه کارا بکنم تا بشینم و با مهمونای مزخرفمون حرف بزنم