اگر بخواهم بگویم كه صبح ها چه كار میكنم بايد بگويم از خواب بيدار میشوم. پنج دقيقهاى را در رخت خوابم اين ور آن ور میشوم. پنج دقيقه زمانى است كه اگر صبح ها داشته باشيد اش بايد كلاهتان را بى اندازيد بالا. من معمولاً پنج دقيقه را دارم و آن پنج دقيقه شايد بدترين پنج دقيقه در تمام روز باشد. زيرا در آن پنج دقيقه شما وقت اين را داريد تا به كار هاى روز و يا روز هاى آينده فكر كنيد. و نمیخواهد خالى ببنديد كه شما به برنامه و كار هايتان فكر نمیكنيد و از هفت دولت آزاد هستيد. چون نيستيد. اگر آزاد بوديد اصلاً از خواب بيدار نمیشديد. بعد از آن پنج دقيقه نگاهى به موبايلم میاندازم تا ببينم هوا چطور است و با توجه به دمای هوا توى ذهنم لباس هايم را از كمد در می آورم و دونه دونه تنم میكنم و چک میكنم ببينم چيزی را يادم نرفته باشد چون اگر يادم رفته باشد بايد يادم نرفته باشد ديگر، الكى كه توى ذهنم شبيه سازى نمیكنم. بعد میپرم توى حمام و سريع يک دوش سه دقيقهاى میگرم. زيرا من آدم شادابی هستم و آدم هاى شاداب دوش بالاى چهار دقيقه نمیگيرند. بعد از حمام مىآيم و براى خودم يک ليوان شير كاكائو درست میكنم. شير كاكائو تنها صبحانهاى است كه بعد از مدت ها دلم را نمیزند و ازش خسته نمیشوم. چیز های زیادی را امتحان کردهام اما همه شان بعد از مدتی دلم را میزنند. آخرين باری هم كه پنير خوردم كلاس سوم دبستان بودم. ديرم شده بود و سرويس مدرسه آمده بود زنگ خانه را زده بود كه يعنی بجنب ديگر بچه. بعد مادرم هم يک لقمه به اندازه ى يک دفتر صدبرگ درست كرده بود و میگفت بخور٬ اين هم چايى ات و اگر نخورى نمیگذازم از جايت تكان بخورى. من هم میخوردم، كامل ميدانم كه جويدن و قورت دادن را در آن لحظه فراموش كرده بودم و بزاق دهانم از كار افتاده بود، حالا اين ميان كه راننده سرويس منتظر من است و من دارم یک دفتر صدبرگ میجوم٬ پى پى ام گرفته بود و گفتم مامان من پى پى دارم و بايد به دستشويى بروم. مادرم هم گفته بود بنشينم سر جايم و برايش فيلم بازی نكنم پدرسگ. اما گفتم بخدا دستشويى دارم و آدم كه قسم خدا را دروغكى نمیخورد. بعد به دستشويى رفتم و كارم را كردم در اين لحظه راننده سرويس يگ زنگ ديگر زد و مادرم گفت كه بدوئم بدوئم. لقمه هم چنان توى دهانم بود، حتى موقع پى پى كردن و دست شستن. بعد رفتم توى راه پله ها كفش هايم را پوشيدم و همان لحظه روى راه پله ها بالا آوردم. بعد مادرم آيفون را برداشت و گفت كه من امروز به مدرسه نمى روم و حالم بد است. بله حالم بد شده بود ديگر. حالا از آن موقع به بعد من نان و پنير را در كنار هم میبينم حالم بد مى شود و بالاخره من هم چيزى دارم كه از بچگى توی ذهنم مانده باشد و هرجا كه رسيدم بگويم نو چيز نو برد. شير كاكائو را كه میخورم و مىروم طبق نقشهى توى سرم لباس هایم را مىپوشم و كيف ام را بر میدارم و خودم را براى يگ مسير يک ساعت و ربعى آماده مىكنم. بله مىدانم. نمى خواهد زرنگ بازى در بى آوريد و بگوييد كه چطور تا همين پست قبلى مسير یک ساعت و نيم بود، چطور شد حالا يک ساعت و ربع شده. چند شب پيش ها قبل از خواب داشتم به مسير صبح هايم تا سركار فكر میكردم. و بعد فهميدم كه يک خط قطار است كه اگر فلان جا پياده شوم و بدو بدو كنان بروم و خودم را برسانم به آن قطار میتوانم مسير را كوتاه كنم. تصميم گرفتم اين نقشه را عملى كنم. پس، فردا صبحش طبق آن نقشه و تخمين سى ثانيه اى كه براى دويدن تا آن يكى قطار در نظر گرفته بودم حركت كردم. تخمين ام تقريبا درست بود و من توانسته بودم در مسير جديد قرار بگيرم. حالا وقت دارام صبح ها يک ربع بيشتر بخوابم. اما اگر نتوانم خودم را در عرض سى ثانيه از این ور ایستگاه به آن ور ایستگاه برسانم آن وقت پنج دقيقه دير تر مى رسم. اين ريسكى است كه صبح ها انجام میدهم. مسير جديد بسيار زيبا تر است، از جاهاى زيبا رد میشود. و من چيز هاى زيبا را دوست دارم. اما ديگر خبرى از آدم هاى هميشگى نيست. بايد بگردم و توى اين مسير هم آدم هاى هميشگى پيدا كنم. آدم هاى هميشگى هميشه همه جا هستند، فقط كافيست نگاه كنيد؛ به به. يک بدى اى كه مسير جديد دارد اين است كه از ايستگاه فرودگاه رد مىشود و من به آدم هايى كه به مسافرت يا از مسافرت مىآيند حسودى مىكنم. به آن ايستگاه كه مىرسد مردم با چمدان هايشان سوار قطار مىشوند و مگويند ما مسافرت بوديم، اسپانيا بوديم. ايتاليا، فرانسه بوديم، منچستر اينگيليس كير تو كون پرسپوليس بوديم.
در ادامه یک پسری تازه آمده سرکار. یعنی یک پسری نمیدانم از کجا آمده سر کار و چرا اصلاً پسر است؟ شد یک بار توی این خراب شده یک دختر بیآید؟ خیر. بله. جواب تمام سوال های دنیا خیر است. و چه کسی میداند چرا جواب همهی سوال ها خیر است؟ هیچکس. هیچکس هم در واقع خیر است. یعنی من میگویم چه کسی میداند. شما میگویید هیچ کس. یعنی خیر. کسی نمیداند. میفهمید چه میگویم؟ اگر کسی میدانست میآمد میگفت من میدانم. یا مثلا میگفت آقای حمیدی میداند. یا خانم عسگری. یا آقا و خانوم اسمیت. بالاخره اگر کسی خانه بود تلفن را بر میداشت دیگر. مرض که ندارند بگذارند تلفن برود روی پیغامگیر و ما سریع از حول اینکه نکند سوتی بدهم سریع تلفن را قطع میکنیم. مانند برنامه های تلویزیونی که تا با آدم مصاحبه میکنند لبخند میزنیم و همه چیز را تایید میکنیم. پسره را میگفتم. ورداشته است آمده پیش ما کار کند. پسری بیست و چهار ساله از کشور ترکستان تماس گرفتهاند و درخواست همکاری کردهاند. ممنون محمد جان. حتما اسم شما را در برنامه خواهیم گفت. محمد آمده به من میگوید که آیا میدانم لاکی استرایک چه هست. یعنی این طور نبود ها. بگذارید برایتان خالی نبندم و راستش را بگویم. رئیسم آقای رالف داشتند سیگار میکشیدند. بعد محمد سیگار اش را دید و از من پرسید که با دیدن این لوگو یاد چه میافتم. اشاره کرد به پاکت سیگار که لاکی استرایک بود. گفتم که پرچک ژاپن؟ آخر حرفم علامت تعجب گذاشتم. زیرا آدم های دانا هیچ حرفی را یا قاطعیت نمیزنند و همیشه خود را نادان فرض میکنند. گفت بله. گفت که آیا باز هم میدانم که چرا شبیه پرچم ژاپن است؟ گفتم چون از کشور ژاپنستان میآید؟ ( ها ها ها. خالی بستم. این را نگفتم) گفتم نه٬ گفتم نمیدانم٬ گفتم چرا شبیه پرچم ژاپن است؟ گفت که وقتی آمریکا بمب اتم را انداخت توی هیروشیما فردایش این سیگار تولید شد. یا چه میدانم پرده برداری شد. من توی دلم پوزخند زدم. گفتم هیروشیما سال هزار و نهصد و چهل و پنج بوده است. گفتم که حالا برود توی گوگل جستجو کند که سیگار کی به عرضهی تولید و پخش رسیده است. رفت در اینترنت نگاه کرد و در کمال نا باوری متوجه شد که حق با من است. و من بار دیگر در مجالس عمومی دانای بزرگ شدم. بعد اش توی صندلیام فرو رفتم و با موس کامپیوترم چند کلیک کردم که یعنی برود بابا. اما نرفت. حالا هر روز میآید.
حالا در ادامه میخواهم این پست را تمام کنم زیرا دارد حوصلهام این وقت شب سر میرود و میخواهم آهنگ های دوپس دوپسی گوش کنم.
خواندم
پاسخحذفاواخرش داشتم آماده میشدم که بگی که دهنش را آسفالت کرده ای ولی خب به گچکاری بسنده کرده بودی
پاسخحذفنه مثل اینکه واقعن اطلاعات عمومیت خوبه! باریکلا!
پاسخحذفاوصولن انسان نباید چیزی را قبل از مشورت با گوگل محترم قبول نمایند "آدمهای دانا هیچ حرفی را با قطعیت نمیزنند" لایک به این جمله! حالا از کدوم فیلسوف بود؟
حالا اینا رو ولش! من تو کف زمانبندی قطارای اونجام! یعنی انقد دقیقه؟؟؟؟!!!! 30 ثانیه؟؟؟!!
ما اینجا معمولیش یک ساعت این ور اون ور میشه ساعت حرکت قطارامون! باید واسه محکم کاری یک ساعت زودتر راه بیفتیم از خونه! خوشا به سعادت ملت آلمان که خداوند به آنان نظر رحمت دارد
داداچ ما اینجا خودمون فیلسوفیم
حذفبیسگوییتتو کی کوفت میکنی پ؟
پاسخحذفویفر است ؟
پاسخحذفخیر. سوختید
حذفخوب بود، خیلی خوب. دمت گرم
پاسخحذفدو تا از بهترین جا ها:
چون اگر يادم رفته باشد بايد يادم نرفته باشد ديگر،
مادرم هم گفته بود بنشينم سر جايم و برايش فيلم بازی نكنم پدرسگ
totally off the wall یعنی کس شعر محض که عالیه :-)
badbakht ye chizi benevis dige ma kapak zadim , sahba pesare golam ye chizi benevis to kheili khubi afarin avarin
پاسخحذفکاربر سم
آدرس اینترنتی صصص خر قصه کجاست ؟
sahba bemir nekbat ye chizi benevis ah damagh
پاسخحذفنام شناسایی
کشتی منو که! پست جدید مدید خبری نیست؟
پاسخحذف