۱۳۹۱/۹/۱۹

هورا! تو تمام پیام ها در صندوق پستی خود را به عنوان خوانده شده

پدرم می‌گويد چس فيل ها را بايد دو دقيقه و پنجاه ثانيه در ماكروفر گذاشت. من يک روز پدرم را سر اين قضيه که می‌گوید چس فیل ها را باید دو دقیقه و پنجاه ثانیه در ماکروفر گذاشت٬ کتک خواهم زد. زيرا كه من چس فيل ها را هميشه روى سه دقيقه می‌گذارم. اما پدرم تا می‌بيند دو دقيقه گذشته می‌پرد در آشپزخانه و خاموش اش می‌كند. ماكروفر را خاموش می‌كند. آخر می‌دانيد چس فيل را که نمی‌شود خاموش كرد٬ پس ماکروفر را باید خاموش کرد. به پدرم می‌گويم كه رويش نوشته است سه دقيقه. من هم چند بار روى سه دقيقه گذاشته ام و راضى هم بوده ام. پدرم ميگويد زر زده اند كه گفته‌اند سه دقیقه. می‌گويد همينى كه من می‌گويم. می‌دانيد اصلاً فكر كنم برايش مهم نيست كه خودش می‌خواهد بخورد يا كس ديگرى. وظيفه اش می‌داند تا خودش را تا به موقع به ماكروفر برساند و سر دو دقيقه و پنجاه ثانيه خاموش اش كند. تمام مسير هال تا آشپزخانه را آرام و معمولى راه مى‌رود. اما تابلو است كه دارد از درون می‌دود. دليل اين‌كه حالا من از خر شيطان نمى آيم پايين و كل كل می‌كنم كه حتماً بايد روى سه دقيقه باشد اين است كه بايد روى سه دقيقه باشد. تمام دانه هايش بشود و كمى هم بسوزد. مادرم می‌گويد چس فيل اگر بسوزد سرطان زا می‌شود. و چه سرطانى؟ چه می‌دانم. فقط سرطان زا است ديگر. مثل ماژيک وايت بورد كه اگر روى پوست دست بكشى سرطان می‌گيرى. و يا اگر برفک تلويزيون را ببينى سرطان می‌گيرى. سرطان چيزى است كه شما می‌گيريد به هر حال. ممكن است شما سرطان را در حد سرطان پستان معنى كنيد. اما من آن را در حد سرطان باطرى معنی می‌کنم. سرطان باطری دوربین عکاسی. يعنى اينكه باطرى دوربين ام خراب است. این خودش نوعى سرطان است.
باطرى هاى دوربين ام را که چهار عدد قلمى است را شارژ ميكنم. و بعد از اينكه شارژش تمام شد از شارژر در می‌آورم و خود باطرى را خشک و خالى می‌گذارم روى ميز ام. حال چند روز بعد اش كه می‌خواهم عكس بی‌اندازم. وقتى باطرى ها را داخل دوربين می‌گذارم در كمال نا باورى می‌بينم كه شارژ ندارد. يعنى چه می‌تواند اتفاق افتاده باشد؟ معلام است كه سرطان اتفاق افتاده است. اين ها همه سرطان است. ما ها همه مان سرطان هستیم.
حالا جمعه است. يعنى قبلاً هم جمعه بوده است. آن طور نيست كه براى اولين بار جمعه شده باشد. برف هم آمده و هوا تا منفى پنج درجه رفته است. يخچال خانه ى ما پنج درجه است. و فريزرمان را نمی‌دانم چند درجه است. چون من همه‌ی چیز ها را نمی‌دانم که. اما مثل اين است كه توى فريزر راه بروى. در اين هوا وقتى بيران راه می‌روم آب هاى توی دماغم يخ می‌زنند. و وقتى وارد قطار می‌شوم هوا دوباره كمى گرم می‌شود و آب هاى دماغم آب می‌شوند و سرازير می‌شود. آن وقت من به فين فين می‌افتم. اين ها را گفتم که بدانيد دارم فين فين می‌كنم و خانوم زيبايى كه اينجا نشسته است با نگاهى تحقير آميز به من نگاه می‌كند. اين يعنى سكس با اين خانو را بايد فراموش كنم. سكس با همه را بايد فراموش كنم. شايد بايد گياه خوار شوم و پيس پيس كنم. چه می‌دانم. دستمال كاغذى هم ندارم تا يک فين اساسى بكنم و خيال همه را راحت كنم. خيال همه هميشه ناراحت است. چرا كه هميشه يكى دارد حتما فين فين می‌كند. زر ميزنند ها. مشكلشان از جاى ديگرى است. حالا مثلاً من فين فين كنم مال بابايت را می‌خورم؟

۱۱ نظر:

  1. «تمام مسير هال تا آشپزخانه را آرام و معمولى راه مى‌رود. اما تابلو است كه دارد از درون می‌دود.» اینجاش ترکیدم از خنده :))))))))))))))) عالی بودش.

    پاسخحذف
  2. این مشکلو منم دقیقا با مامانم دارم :)))
    البته اون سر دو دقیقه و چهل و پنج ثانیه گیر میده.

    پاسخحذف
  3. گیاهخوارا پیس پیس میکنن ؟!!

    پاسخحذف
  4. تو کولی صهبا جان

    پاسخحذف
  5. در حال ولگردی (نت گردی) پیدات کردم
    پدرت راس میگه زر میزنن :)

    پاسخحذف
  6. "اين يعنى سكس با اين خانو را بايد فراموش كنم"
    دهنننن سرویسسسس.... ساعت 2:30 شب یک قهقه ای زدم همه از خواب بیدار شدن :))

    پاسخحذف
  7. من همین بالایی ام
    خیلی خدا بود علی... وایی :))
    یهو بی مقدمه وارد مقوله ی دیپلماتیک شدی...
    قشنگ بوداا
    سبک نوشتنت تو همون یه جمله موج میزنه

    پاسخحذف