۱۳۹۱/۱۲/۶

ماشین بهتر است یا هیچی؟ [هراه با عکس رنگی]

روز های یک‌شنبه چگونه آغاز می‌شود؟ چگونه باید آغاز شود، شباهت ها، اختلافات، دعوا ها، نظرات و پیشنهادات دو یک‌شنبه‌ی ایده‌آل و یک‌شنبه‌ی غیر ایده‌آل یا همان یک‌شنبه های عنیِ من.
در این‌که یک شنبه هم یک روز مثل روز های دیگر خداست شکی نیست. خدا آمده است و هفت روز را خلق کرده است و بعد انسان را خلق کرده و انداخته توی هفته. هفته سیستم کاری‌اش این است که باید خودت را به آخرش برسانی و وقتی که به آخرش رسیدی می‌بینی که باز اولی و اِ اِ اِ آخر هفته که آن‌جاست بدو بدو برویم. آخر هفته سوار یک بنز است یا حالا هر ماشینی که برای شما خدای ماشین های دنیاست. آخر من مثل تمام چیز های دیگر اطلاعات زیادی راجع به ماشین ها ندارم و بنز برای منِ اتوبوس سوار نقش همان بنزی را بازی می‌کند که وقتی می‌گویی بنز، هشت تا بنز دیگر ازش می‌زند بیران. البته فراری هم خوب است. اما آیا اگر شما یک فراری داشته باشید حاضرید تویش یا همان پشت‌اش بنشینید و در خیابان ها بچرخید؟ خیر، حاضر نیستید. پس بنز هم از نظر قیافه شکیل تر (بله من دارم از کلمه‌ی شکیل استفاده می‌کنم) و هم مقرون به صرفه تر است و هم چشم دیگران کم تر در می‌آید.

بگذارید اصلاً از بحث کسشر آخر هفته و یک‌شنبه که اصلاً همچین واردش هم نشدیم بی‌آییم بیران و به بحث ماشین بپردازیم.

ما (یعنی من، مادرم و پدرم که در اصل در این‌جا ما به معنی پدر است و من و مادرم برای دل‌خوشی تویش هستیم) از زمان خیلی کودکی تا کودکیِ من یک وانت سفید داشتیم. یک وانت مزدای سفید یک کابین. پدرم می‌گفت که برای کارش مناسب است. آخر پدرم کارش تعمییرات آیفون های صوتی تصویری و در برقی و دزدگیر و  و  و بوده است. می‌گفت که همش باید کارتن های آیفون را که بسیار سنگین و بزرگ هستند بگذارد پشت وانت و با خودش به این ور آن ور ببرد. برای همین وانت خریده بود. من خودم با وانت حال می‌کردم. تنها یک بدی داشت. این‌که وانت دو تا صندلی داشت و خب ما سه نفر بودیم. یعنی پدرم که راننده بود و مادرم که سمت شاگرد می‌نشست. من هم باید یک پایم را می‌گذاشتم سمت راننده و یک پایم را می‌گذاشتم سمت شاگرد. و وسط پاهایم دنده بود که در هر دست انداز می‌خورد به تخم های کوچک ام و درد می‌گرفت. زیرا که ماشین یک ماشین دونفره بود مانند هوایی که دو نفره است، یا پتو های دو نفره یا خیلی چیز های دو نفره‌ی دیگر و هزاران جوایز نقدی و غیر نقدی.
در مدرسه یک بار بحث ماشین های پدرانمان شد. پدرم من را به زور به مدرسه‌ی غیر انتفاعی فرستاده بود. زور در این‌جا به این معنی نیست که من نمی خواستم به مدرسه‌ی غیر انتفاعی بروم. زور برای پرداخت شهریه‌ای بود که گوش همه را سرخ می‌کرد وقتی می‌شنیدن چقدر است. طبیعتاً توی مدرسه‌ی ابتدایی غیر انتفاعی پسران که اسمش «آینده سازان» بود پر بود از بچه های سوسول که رفته رفته من هم در آن مدرسه یک سوسول شدم و تا امروز یک سوسول بی عرضه باقی ماندم.
بحث ماشین شد، که چه کسی (یعنی پدران یا مادرانمان) چه ماشین هایی دارند. یک دوست صمیمی‌ای داشتم که اسمش پویان بود و از جیک و جوک زندگی من خبر داشت. می‌آمد خانه‌مان و من می‌رفتم خانه‌شان. همین‌طور که از اسمش (یعنی پویان) پیداست بسیار خانواده‌ی پولداری بودند. بحث ماشین که شد( این شد دفعه‌ی سوم که می‌خواهم بحث ماشین را تعریف کنم، حالا اصلا قضیه‌ی خاصی هم نیست ها) همه گفتند که چه ماشین های شاخی دارند و ماشین هایشان چه امکاناتی دارد. من ساکت بودم. خودم با وانت داشتن مشکل نداشتم، اما بقیه‌ی بچه‌ها به روشن‌فکری و بازی‌ِ من نبودند، برای همین فکر می‌کردند وانت ماشین خزی است. همین‌طور که داشتند حرف می‌زدند من هی خودم را می‌زدم به آن راه که بعد یکهو پویان گفت که آره علی این‌ها وانت دارند و خندید، بقیه هم خندیدن و من هم خندیدم. آن موقع ها فحش بلد نبودم وگرنه حتما می‌گفتم کیر خر یا شاید هم یک چیز بد تر. ولی با خندیدنم ثابت کردم چه بچه‌ی پایه‌ و کولی هستم.
من این را درک می‌کردم (مانند الآن که هنوز درک می‌کنم) که ماشین کار اصلی‌اش جابجایی افراد از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر است. همان کاری که وانت ما می‌کرد پژو پرشیای پویان این‌ها هم می‌کرد.

زد و بعد از چند سال خواهرم برای بار اول به دنیا آمد. یعنی تا قبل آن سه نفر بودیم. حالا شده‌ بودیم چهار نفر و چهار نفر تعداد زیادی است در یک خانواده. دیگر جا نبود توی ماشین بنشینیم. یعنی می نشستیم ها. چون ما خانواده‌ای بودیم و هستیم که خوراکمان زندگی در شرایط سخت است. مادرم قنداق یا هرچه که اسمش هستِ خواهرم را در بقل می‌گرفت و نصف فضای ماشین را پر می‌کرد. آن ور هم راننده بود و نمی‌شد وارد شد، بین همان دنده من باید زندگی (بله زندگی) می‌کردم. تا این‌که بعد از مدت ها تصمیم گرفتیم ماشین جدید بخریم، و چه خوش‌حال بودم. ماشین جدیدمان چیزی جز یک وانت دو کابین نبود. یعنی اگر باز در مدرسه بحث ماشین راه میوفتاد من همچنان وانت داشتم و حتی گذر زمان هم چیزی را تغییر نداده بود. اما نکته‌ی خوب وانت جدید این بود که پلاک‌اش حرف «ع» داشت و من تا مدت ها فکر می‌کردم که بخاطر اسم من که همان علی است این اتفاق افتاده است. اما خب، بعد تر ها فهمیدم که دست خود آدم نیست این حروف های روی پلاک، و تنها دلخوشی‌ام توی دنیا هم از بین رفت.
این وانت را سال های سال داشتیم. حتی با به دنیا آمدن خواهر دوم یا همان بچه‌ی سوم وضع تغییر نکرد.

بعد از این‌ سال ها پدرم توانسته بود پول پس انداز کند. با این پول تصمیم گرفت که ماشین جدیدی بخرد. زیرا که آن وانتِ شاخ دو کابین حالا تبدیل به یک وانت قراضه یا شاید هم غراضه‌ی دو کابین شده بود (شما چند بار توی عمرتان کلمه‌ی غراضه را دیده‌اید که حالا یکهو من بخواهم این‌جا درست اش را بنویسم). ماشین جدید با این‌که یک سمند ال ایکسِ (بله ال ایکس) وطنی که خودروی ملی نامیده می‌شد بود اما برای ما وانت سوار های پایتخت حکم همان بنز را که اول این پست گفتم داشت. اما دیگر نه مدرسه‌ای بود که تویش بحث ماشین شود و نه، و نه هیچ چیز دیگر. اما به هر حال تابستان ها می‌توانستیم کولر اش را روشن کنیم و توی ضبط اش سیدی بگذاریم و حس خارج به خودمان دست بدهیم.


این تنها عکسی است که از وانت دوکابین ‌مان پیدا کردم. این‌جایی هم که هستیم جاده‌ی شمال است. زیرا ما با این ماشین بار ها و بار ها به شمال رفتیم و همین‌طور از آن‌جا آمدیم. آن هم که کلاه سر اش است پسر عمه‌ام است که ما با داشت می‌آمد شمال. عمه‌ام این‌ها یک ویلا در شمال داشتند که عید ها، تابستان ها و دیگر تعطیلی های دنیا به آن‌جا می‌رفتیم.
عکاس را هم نمی‌دانم چه کسی است. اما می‌دانم در این سفر فقط این‌هایی که در عکس می‌بینید بودند. پس عکاس باید مرد کنار باجه‌ای، چیزی باشد. 

۷ نظر:

  1. یعنی می دونی صهبا هر وقت می نویسی کلی ذوق می کنم که چیزی نوشتی که زندگی روزمره تخمیتو چطوری می گذرونی که کول می شه مثلا اگه مک دونالد میری کی میری یا چه اتفاقی میفته و اینکه شب تو اتاقت چی می گذره ولی هر دفعه می بینم بیشتر می رینی و وا میری با پستایی که هم اینجا و هم تو twitter می نویسی و من راستی همون here we are in 8:12 pm در آمریکا هستم و من یادم رفت آخرین باری که با هم حرف زدیم انقدر ریدیم که بگم آمریکا صرف نظرات تو راجع به هدف های بلند مدت گذروندش به شدت تخمیه و من باید فردا مدرسه برم ، پس فردا هم باید برم و الان می خوام برشتوک بخورم و مراسم اسکار ببینم و how I met your mother ببینم و بعد شب می رم مدرسه پاستیل های رنگی تو رو بخورن صهبا تو کولی صهبا شب بخیر

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ببین. می‌دونم چی میگی. یعنی امیدوارم که بدونم. راستش -نمی‌خوام شلوغش کنما- اما دارم سعی -سعی- میکنم یه کم -یه کم- بزرگ بشم تو نوشتن و چیزای جدید یاد بگیرم. یه جورایی هم دارم خودمو کنترل می‌کنم که نمی‌دونم خوبه یا بد. ولی میدونم تو چی میخوای. من خودمم همون رو میخوام. اما خب.
      چرا اون چیزی که دوست داری بخونی رو خودت نمی‌نویسی؟ و من بیام بخونم؟

      حذف
  2. اگه بدونی چه نظر باشکوه و با مسمایی نوشته بودم واسه این پست! بعد یه دفعه فیلترشکنم زرتی قطع شد (بله ما هنوز هم با همچین مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنیم).
    چی می‌گفتم؟ آها! تو گودر خوندم این پست رو بعد دویدم اومدم این‌جا که بهت بگم خوب بود یادداشتت و نمی‌دونم اصن این‌جا وقت و مجال برای نقد هست یا اصن نیازی هست یا نه اما هرچی بود دوسش داشتم. مخصوصن که لجن بودن و خنده‌های بچه پولدارا رو خیلی خوب درک کردم.
    بعدم اگه بخوام یه چیز کوچیک برات بگم اینه که قبلن‌ترها (ترکیبو!) متأثر بودی هرچند طنازهای ظریفت مختص خودت بود اما متأثر بودی. اما حالا دارم فک می‌کنم داری خودت می‌شی. کم‌کم ایتعداده داره کار خودشو می‌کنه.
    آخر این کامنتم قراره با تأکید بر این جمله تموم شه که یادداشتت رو دوست داشتم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اول این‌که حیف که کامنتت پرید.
      دوم این‌که ممنون.
      سوم این‌که نمی‌دونم منظورت از متاثر بودن چیه.
      چهارم این‌که پنجم.

      حذف
    2. منظورش اینه که شبیه کس دیگه ای (برای مثال کسری) می نوشتی. رگه هایی از اثر کسری روی شما هست، که اصلا هم بد نیست
      ولی شما چون نامربوط و کسشر می نویسی، و خوب هم می نویسی، چون یهو خواننده رو با یه جملۀ پرت غافلگیر می کنی، بیشتر تو مایۀ طنز هستی و در ضمن هم ظرافت هم تلخی (زندگی) توی طنزت هست، میشه گفت سبک خودتو داری می سازی
      من خوندن نوشته هاتو دوس دارم
      با پوزش از بانو زیتا که جای ایشون جواب دادم

      حذف
  3. "زیرا که ماشین یک ماشین دونفره بود مانند هوایی که دو نفره است، یا پتو های دو نفره یا خیلی چیز های دو نفره‌ی دیگر و هزاران جوایز نقدی و غیر نقدی"
    خدا لعنتت کنه خیلی خندیدم
    عکسه هم خیلی به جا و مناسب و زیبا
    معلومه بابات تو رو بیشتر دوس داشته دست بر شانه های تو نهاده ولی اون دو تا طفل معصومو روی ماشین نهاده

    پاسخحذف