با شروع شدن زمستان -که البته حالا دیگر اواخر اش است و میگویید من چه کار کنم این وسط؟- هوا سرد میشود. زمستان فصل سردی است. فصلی که تویش برف و باران میبارد. همراه با زمستان که با خود برف میآورد، فستیوال کمرد درد های زمستانی من هم شروع میشود. همراه با کمر درد، سر درد هم میآید. سردرد چیز جدیدی نیست. اسم دوم من سردرد است و اسم اولام هم آقای. که به عبارتی می شوم آقای سردرد.
امروز وقتی به جلسهی امتحان میرفتم، یعنی وقتی در ایستگاه اتوبوس بودم، یعنی وقتی از خانه آمدم بیران چشمم به برف های فراوانی که سر تا سر دنیا را فرا گرفته بود خورد. با همان نگاه اول سردرد به سراغم آمد، زیرا که من خیلی حساس و لطیفام. در ادامه اتوبوس نیم ساعت -بله نیم ساعت- دیر آمد و من نیم ساعت را در سرما و بوران و کوران و پوران درخشنده و فاطمه معتمد آریا لرزیدم. بعد از نیم ساعت دیر کرد، اتوبوس بالاخره آمد و من به نشانه ی اعتراض کارت اتوبوسم را نشان راننده ندادم. راننده هم تخم نکرد چیزی بگوید. راستش زر میزنم. آنقدر آدم آنجا جمع شده بود که راننده وقت نمیکرد بلیط ها را نگاه کند. حالا کاری به این نداریم که راننده بلیط ها را میدید یا خیر. ما کاری به این داریم که من اصلاً کارتام را از جیبام در نیاوردم. همین مهم است. فقط من هستم که مهم هستم در این دنیا.
در اینجای روز کمر درد، سردرد و قفسهی سینه درد من داشت شکل میگرفت و بزرگ میشد. بعد از اینکه امتحانام را به بهترین -بله بهترین- شکل دادم. با همان خط انوبوس لاشی به خانه برگشتم. در راه به هیچ چیز فکر نمیکردم. آخر میدانید، ما هایی که کارمان با فکر کردن است در اوقات بی کاری مان فکر نمیکنیم. عشق میکنیم.
آمدم خانه، تا برسم خانه تقریباً به تمام کسانی که میشناختم اساماس دادم که کمرم درد میکند. من دوست دارم هر اتفاقی که برایم میافتد را برای همه تعریف کنم و همه از من با خبر باشند. دلیل این که این وبلاگ را هم دارم شاید همین است. شاید هم همین نیست و یک چیز دیگر است. کسی چه میداند؟ کسی هیچ چیز نمیداند.
وقتی آمدم خانه یک تشک پهن کردم وسط اتاقم. زیرا که قبلاً در اینترنت خواندهام کسانی که کمر درد دارند نباید روی تخت بخوابند، و من هم هر چیزی را که در اینترنت بخوانم باور میکنم. تشک را که پهن کردم درب اتاقام دیگر بسته نمیشد. زیرا اتاقم به کوچکی اتاق کفش عمهام اینها در ایران است. من حالا خیلی از آن هاییاش نیستم که حتماً درب اتاق باید بسته باشد. بیشتر در مواقعی درب اتاق را میبندم که بخواهم جق بزنم و یا در مواقعی که مادر پدرم داشته باشند فیلمی سریالی سگی گربهای چیزی ببینند و صدایش را تا آخر بکنند (جق زدن را اینجا صرفاً بخاطر اینکه خواننده خوشش بی آید نوشتم، وگرنه من اصلاً جق نمیزنم.). کف اتاقم، روی تشک خوابیدم و به آسمان یا همان سقف اتاقم نگاه کردم. آن جا دیگر داشتم فکر میکردم. به فکر آینده بودم، دل شاد و سر زنده بودم. به انتظار طلعت خورشید تابنده بوندم. عمر کمه صفا کردم، رنج و غمو رها کردم. اگه نبود دریا، به قطره اکتفا کردم.
وقتی دراز کشیده بودم پدرم می آمد از جلوی درب اتاق ام رد میشد و چیزی میگفت. میگفت که من چند سالی بیشتر زنده نخواهم ماند. من منظورش همین منی است که دارد این ها را مینویسد. میگفت حالا که خوب است. چند سال دیگر که پیر شدی می فهمی. راست هم میگفت و میگوید. من به زودی قرار است از فرط مچاله بودن تبدیل به آدامس خرسی شوم.
اما من نمیدانم چه کنم. به پیش داکتار رفتهام. داکتار بهم یک کفی کفش مخصوص که اتفاقاً گران هم بود داده تا من بی اندازم توی کفشم و در خیابان ها راه بروم تا درست شوم. اما درست نشدهام. من درست بشو نیستم. من خراب بشو هستم با چهل سال گارانتی. چاره ی من ورزش است. و ورزش مال من نیست. بدبختی مال من است. رنج و عذاب مال من است.
دو هفته ی دیگر تعطیلات است. مادرم که حالا متاسفانه دوباره با پدرم آشتی کرده است -و من این وسط احساس حماقت میکنم- ما را گاییده است که پا شویم پا شویم تعطیلات برویم پیش خواهرم این ها در ایرلند. من روی فامیل های مادرم عق میزنم. تازه این خواهرش که در ایرلند است خوب خوبه است. من گفتهام که نمی آیم. گفته ام که خودم قبلاً جای دگر برنامه ریزی کردهام، و واقعاً هم کرده ام. و اصلاً واقعاً هم نکرده باشم، وقتی دوست نداشته باشم، نمی آیم. من عنِ مرحلهی چهارم هستم. پارسال زمستان بود که به آنجا رفتیم. من دختر خاله و پسر خاله هایی دارم که کلاً چه میدانم پنج بار هم ندیدمشان. چطور میتوانم باهاشان خوش بگذرانم؟ من میتوانم با کسانی که اصلاً ندیدهام خوش بگذرانم.
همسایه هامان یک دیوار دارند که آن دیوار چسبیده است به دیوار اتاق من. زیرا که ساختمان ها را جوری میسازند که اینور دیوار یک اتاق باشد و آنور دیوار هم یک اتاق دیگر. این ها یعنی همسایه هامان تمام هفته را دارند دیوار سوراخ میکنند. روز های تعطیل من را، مغز من را، روان من را، زندگی، گذشته و آیندهی من را گاییدهاند.
من دوست دارم تمام این نوشته را با فعل «گاییدن» پر کنم و ببینم که چه میگوید.
دروغگو...تنها علت کمر درد و زانو درد جق زدنه...چرا الکی میگی برای اینکه خوشم بیاید نوشتی و در واقع نمیزنی...برات چه فرقی میکنه من فک کنم میزنی یا نه...جقوووووو
پاسخحذفdsf
پاسخحذفخوب. جملۀ آخر عالی :-)
پاسخحذفچرا چندوقته اعصابت کیشمیشیه؟ با این روحیه بری ایرلند که حال بقیه رو هم می گیری.
پاسخحذفاعصابم خوبه اتفاقاً. به عبارتی هیچ وقت به این خوبی نبوده اصن. حالا شاید در این لحظه که دارم این کامنت رو میدم. اما به هر حال من مرد لحظه هام و این لحظه هم خوبه. گذشته ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برررر نگشته. در ادامه همون به فکر آینده باش دل شاد و سر زنده باش میاد.
حذفچرا این قد کم می نویسی من هروقت که میام ایجا باید یه پست جدید گذاشته باشی!!!!
پاسخحذفعلی جان اتوبوس را انوبوس نوشتی
پاسخحذفبله من آدم کیری هستم که بعد از خوندن اینا بیام اینو بگم که اتوبوس رو نوشتی انوبوس
بله من آدم کیریم که دلم تنگ شده و انوبوس یا ابونوس یا هر کوفت دیگهای کسشره محضه
سلام آتنا. میدونم، کلی غلط دارم اما حوصله ندارم درستش کنم. دل منم برات تنگ شده. از اینکه برام کامنت هم گذاشتی ممنونم. چون من کامنتای تو رو دوست دارم.
حذفبه امید دیدار،
عمو ارژنگ امیرفضلی.
سلام
پاسخحذفتو که خیلی عکاس هستی یه عکس سفارشی میندازی هر چی سرچ کردم نیافتم. عکس یه سری از این آدمک کاغذی های به هم چسبیده که بچه بودیم درست می کردیم.
صهبا کتک می خوای بااین طرز نوشتنت و اون وضع توییترت ؟ البته من عکسایی که جلو وب کم می گیری رو خیلی رو بکگراند آیفونم می ذارم
پاسخحذف