آنچه در ادامه میخوانید عینِ حقیقت است. داستان خیالی و کسشر نیست. پس اگر خایه نمیکنید، نخوانید. اگر هم خایه میکنید نخوانید. کلاً اگر با خایه در ارتباطید ---> نخوانید!!!!!!!!!!!
اگر سفارتِ خایه ها نزدیک خانه تان هم هست نخوانید. حتی اگر یک بار توی خیابان به طور اتفاقی خایه دیدهاید، نخوانید.
با سلام. من میخواهم امروز برایتان از رولپلاک بنویسم.
یعنی اگر حتی یک بار سایهی خایه روی دیوار هم افتاده و شما با گوشه چشم یک لحظه یک نیم نگاهی انداختید هم نخوانید.
چند روز پیش ها تصمیم گرفتم تا یک قفسه بخرم. یک تکه چوب. که بکوبانم به دیوار اتاقم تا بتوانم با خیال راحت کتاب هایم را بگذارم رویش —آخر من خیلی کتاب خوان هستم– و بتوانم به زندگی ادامه بدهم. زیرا که دیگر نمیتوانستم حتی یک لحظه هم زندگی را تحمل کنم بدون قفسه. قفسه هم نیست ها، هی میگویم قفسه قفسه. یک تکه چوب است. به خدا. نه نرده ای نه حفاظی هیچی. یک تکه چوب. من این چوب را خریدم. از آن ور شهر هم رفتم خریدم. خیلی دور بود. یک ساعت راه بود. یک ساعت و نیم، این طور ها، دو ساعت تقریباً راه بود، دو ساعت و نیم. خیلی طولانی بود. خسته کننده بود. رفتم چوب را خریدم. یک میله هم داشت. که میله را پیچ میکردی به دیوار و میله حالت کیر روی دیوار میایستاد—ببخشید که اینطور توضیح میدهم اما جور دیگری نمیشود توضیح داد— این چوبه یک سوراخ داشت پشتش. مانند کون. میله هم پیچ شده بود به دیوار. یعنی باید میشد. زیرا که ما هنوز در مغازه هستیم و نرسیدهایم خانه. بگذارید برسم خانه توضیح میدهم کیر و کون را. هیچی، رسیدم خانه. میله را در آوردم از جعبه و سعی کردم پیچ کنم به دیوار. چند رولپلاک هم داشتیم در خانه. در جعبه ابزارمان. میله اما کج بود. ما در خانه میزدیم توی سر خودمان. میگفتیم که چرا میله کج است. پدرم من را کتک میزد که میله کج است. من کتک میخوردم که بله پدر بله. میله کج است. من را نزن پدر. پدر میگفت نه پسر، تو باید کتک بخوری. آری کتک، آری. مادرم گریه میکرد. میگفت که نزن بچه را. —مثلاً یک نوزاد هم داریم در خانه، نوزاد که نه، بچهی پنج شش ساله، اسم اش هم کیومرث ملک مطیعی است مثلاً— مادرم جلوی چشم کیومرث ملک مطیعی را گرفته بود تا صحنهی خشن کتک خوردن را نبیند. کیومرث ملک مطیعی گریه میکرد و میگفت که میخواهد صحنهی خشن کتک خوردن من را ببیند. پدرم او را هم کتک میزد. میگفت نه نه، کیومرث ملک مطیعی تو نباید این صحنه را ببینی، آری آری نباید ببینی. همسایه ها آمده بودند و زنگ زده بودند پلیس. گفته بودند که از توی خانه بوی خیلی بدی میآید —یعنی خانهی ما—، پلیس ها هرچه زنگ در را زدند ما در را باز نکردیم. پلیس ها در را شکستند و آمدند تو و جنازه را پیدا کردند. پیرمرد مو سفیدی بود که از بی کسی کف اتاق اش مرده بود. بعد ها معلوم شد پیرمرد چند روز مرده بوده استه ولی کسی از او خبر نداشته استه.
حالا شاید این جا هایش کمی شلوغش کرده باشم اما اصل داستان در همین حد است. یکم بالا پایین. یعنی پلیس ها در را نشکستند. ما رفتیم در را باز کردیم.
گفتیم که حالا کس خوارِ کجی. میزنیم یک جورایی میماند دیگر روی دیوار. پیچ میچ ها را پیچاندیم به دیوار و قفسه —چوبه— را کردیم توی کیره. زیرا که پشتِ چوب دو سوراخی بود، و روی دیورا هم دو کیری —اگر فیلم میشد نامش میشد دو کیر و دو کون. اما اگر فیلم ترسناک میشد نامش میشد دو کیر و یک کون— به هرحال کیر ها را کردیم توی کون ها —آقا من جداً از این همه کیر که عرض کردم برایتان عذر میخواهم— و تا آنجای کار همه چیز اوکی بود. کتاب ها را آمدم بگذارم رویش. گذاشتم. اما یکهو دیدم که دارد خم میشود. خم شد و افتاد و کیرِ توی کون از روی دیوار شکست و افتاد و خاک بر سرمان شد. زنگ زدیم آتش نشانی. اه ولش کنید حوصله کسکلک در این قسمت را ندارم.
من یک مدت فنِ شپار فیری هم بودم. فنِ خودش، قیافش مثلاً. یک مدت مال خیلی وقت پیش هم نیست ها، همین یکی دو سال پیش :))
فردایش ورداشتم چوب را بردم مغازه و گفتم که این میله اش کج است. البته همان دو دو ساعت و نیم باز توی راه بود. تویِ خودِ راه. لباس راه راه هم پوشیده بودم هااهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهازنهازهنازاهاها آقاهه معذرت خواهی کرد و یک میلهی صاف به من داد، لبخند زد و برایم روز خوبی آرزو کرد. آها. شبِ قبل اش به این نتیجه رسیدیم با خانواده که این رولپلاک ها که داریم کیری هست و برای همین است که این چوبه روی دیوار خوب بند نشده است و افتاده است. قرار شد که فردایش، که میشود امروز —امروز که میشود همان روزی که رفتم میله را عوض کردم— بروم چند رولپلاک شاخ بخرم. نمیدانستم رولپلاک به آلمانی چه میشود. در اینترنت به جستجو پرداختم و کمی راجع به رولپلاک ها آموختم. و فهمیدم رولپلاک ها تازه وقتی پیچ برود تویشان فوران میشوند، باز میشوند و پسندیده میشوند. چوب را گذاشتم خانه و از آنور کوباندم رفتم پیچ فروشی که تا آنجا هم سه سه ساعت و نیم راه بود. حالا تا اینجا داستان شروع نشده است اصلاً.
آقا من خودم آنجا که گفتم کیومرث ملک مطیعی خیلی خندیدم.
رفتم داخل مغازه. یک مغازه بود که ته نداشت. آه. دختر آرزو هایم را دوباره دیدم. بگذارید این را هم اول تعریف کنم.
ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم اتوبوس بیآید و داشتم برای خودم موزیک های دوپس دوپس گوش میکردم. یکهو دیدم که دختره —شاید بهتر باشد اسم ببرم دیگر زیرا که این کلمهی «دختر آرزو ها» دارد لوس و کیری میشود دیگر کمکم— آمد و خیلی خوشحال بود و گفت که چه جالب است که امروز هم من را دارد میبیند. حالا من قیافهام کیری پیری بود، اعصابام هم همینطور. همه چیز کیری پیری بود. حتی آسمان و بقیهی انسان های توی ایستگاه هم کیری پیری بودند. یعنی میدانید. بگذارید اینجایش را کمی عاشقانه کنم. با وجود او، هر چیز دیگری کیری پیری میشود. و فقط خود اش است که مانند الماس در میانِ کیری پیری ها میدرخشد.
turn it back, turn it back to my special place
من هم گفتم که واقعاً خیلی جالب است که دو روز به طور اتفاقی داریم هم را میبینیم. تازه آن هم دو روز پشت سر هم. او گفت که کجا میروم. من گفتم که میروم اُبی (ابنهای) —اسم مغازهاش است. جداً میگویم. ابنهای نه ها، اُبی، چه جوری مینویسند اش؟ اوبی چه میدانم—. گفت که آنجا چه میخواهم و من گفتم که نمیدانم. زیرا که یادم رفته بودم رولپلاک به آلمانی چه میشود. گفت نمیدانی؟ گفتم که باید بروم و آنجا برای پدرم یک چیزی بخرم. گفتم باید بروم آنجا زنگ بزنم. یک چیزی سفارش داده است. گفت که آها، او هم برایش پیش آمده که از برای کسی اینطوری خرید کند. کس میگفت اما. زیرا که پیش نیامده برایش. گفت که بلیط اتوبوس ها که گفته بود برای کنسرت آنقدر است، دوباره چک کرده است و دیده است که نه، آنقدر نیست و اینقدر —یعنی گرانتر— است. گفت اما برای تو مشکلی که ندارد؟ من هم سریع گفتم که ابداً ابداً. اما مشکل داشت. من بی پول هستم. کارم کم شده است. پول ام هم کمتر شده است. گفتم که ولی نه بابا چه مشکلی. مانی بَبَیتی فراوان :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
دیگر من پرسیدم که او کجا میرود و او گفت که به فیتنس استودیو میرود. ورزش. جیم. از این کسکلک بازی ها. گفتم که فلان ورزشگاه؟ گفت که آره و من گفتم که چه جالب زیرا که هم مسیر هستیم و خیلی جالب است این قضیه. اما اصلاً جالب نبود. سر ام هم تکان دادم به نشانهی هیجان بودنِ قضیه. چشمانم هم گشاد کردم به نشانهی جالب بودن. دهانم ام هم به نشانهی کسشر بودنِ خودم اینجوری کردم. مانند آن عکس اوباما هست که پاییناش نوشته اند «نات بَد».
رسیدیم به مسیر. یعنی قبلش اتوبوس آمد و این کسشر ها که مهم نیست. خداحافظی کردیم و من واردِ مغازه شدم. البته همچین اصلِ داستان هم نیست ها، که اولش گفتم هنوز شروع نشده.
رفتم توی مغازه و رفتم قسمت رولپلاک ها. بیست و پنج هزار و سی و دو مدل رولپلاک در مغازه بود. پشم هایم ریخته بود. تا دیروز اش اصلاً نمیدانستم رولپلاک چیست. حالا ایستاده بودم در مقابل بیست و پنج هزار و سی و دو مدل رولپلاک و باید از بینشان گزینهی مناسب را انتخاب می کردم. کمی اینور آنور کردم اما نتوانستم انتخاب کنم. از کارمندی که آنجا بود خواستم تا کمکام کند. سلام کرد. یارو اولش یکم دیوانه میوانه میزد قیافه این هایش. پرسید که چه کمکی از دستش بر میآید و من گفتم که بهتر است به من کمک کند که یک رولپلاک مناسب انتخاب کنم. انگار رفته بودم ماشین بخرم. یارو میخورد علاوه بر کسخل بودن کمی هم مست یا هایای چیزی باشد. پرسید که برای چه دیواری میخواهی. من گفتم که نمیدانم. گفتم دیوار خانه. گفت برای چه چوبی. گفتم که نمیدانم مادرسگ نمی دانم. یک تکه چوبِ تخمِ سگی خریدهام و میخواهم بکوبانم به دیوارِ سگ پدریِ خانهمان. گفت که حل است حل است. گفت اگر در جنوب آلمان زندگی میکنم بهتر است از این مدل ها وردارم که جنسشان عالی است. گفتم که من چرا باید از جنوبِ کشور بلند شوم بیآیم شمالِ کشور تا یک رولپلاک بخرم؟ نپرسیدم ها. توی دلام گفتم. گفت که اگر میشود اطلاع بیشتری به او بدهم. من عکس مادرم را در آوردم و گفتم این مادر من است. این هم پدر من است. این هم خانه مان. آن قوریِ ورساچه هم که در عکس میبیند را برایمان از ایران سوغاتی آورده اند. گفت که چه جالب و اینکه تا قبل از این نمیدانسته که ورساچه قوری هم تولید میکند. نمیدانم. نمی توانم آنجور که میخواستم تعریف کنم. یارو خیلی کسخل بود.
یک سوالی که چند روز است ذهن من را مشغول کرده است این است که آیا شیر با کیوی خوب میشود؟
ye ruz hamin ja bekhunam ke mokhe dokhtare arezuhat ro zadi salavat!
پاسخحذف:D:D:D:D
haji be neveshtane in kose sherat edame bede ke kheili basate khandamun ro jur mikone!!!
پاسخحذفدلمان خوش بود که جناب صهبا در وبلاگش جواب کامنت ها را میدهد! چرا ندادی نامرد؟ پستِ قبلی را میگویم. هوی بیشرف جواب بده دیگه! هووووی!
پاسخحذفبابا چیرو آخه جواب بدم :))
حذفهیچی بابا. داشتم کس میگفتم!
حذفراستی تیکه کیومرث ملک مطیعی جر خوردم از خنده! الان هم دو تکه میباشم. دهانت سرویس!
پاسخحذفببین اشکم در اومد از خنده. مانی ببیتی فراوان :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
پاسخحذفD:
حذفچن سالته؟
پاسخحذفجدیا.. نن صد ساله میشناسمت هنوز نمیدونم
شیر با کیوی مزخرف می شه مواد و حروم نکن.
پاسخحذف:( توییترتو اکتیو کن
پاسخحذفتوییتر بدون تو هرگز
بابا بذار دو دقیقه بگذره :))
حذف:))
حذفعسیسم نوشته هات واقعا حال آدمو خوب می کنه. کاش بنویسی همیشه
پاسخحذف