پدرم ميگويد كه ديگر با من حرف نمیزند. میگويد كه من غيرقابل حرف زدن با شدهام. میگويد (اَه، آقا من این ها را قبلاً با موبایل نوشته بودم —که البته ممکنه تو متن بهش اشاره کنم، چون یادم نیست— بعد الان میخوام ادیت کنم و این نیم فاصله میم فاصله بذارم و ادیت پدیت کنم. اما کون لقش. واسه هالیوود که نمینویسم.) میگوید كه مانند سگ ميمانم و جاى سگ در اين خانه نيست. مادرم هم همين را ميگويد. خواهر هايم هم همينطور. همسايه ى كنارى مان هم ديشب زنگ در خانه مان را زد و گفت كه ديگر نميشود با تو حرف زد. حتى امروز وقتى رفته بودم نوشابه بخرم صندوق داره گفت كه ديگر نميشود با تو حرف زد. و نفر های پشت سرى هم تائيد كردند و گفتند كه خيلى لجن هستى و در ادامه گفتند كه چه پيرهن قشنگى تن ات است. من هم تشكر كردم و رفتم. ديشب با پدرم كمى بگو مگو كردم. او برايم آرزوى روز خوبى را كرد و من هم با عصبانيت تشكر كردم و او ناراحت شد و گفت كه ديگر باهايش حرف نزنم. من ولى نميدانم واقعاً چرا اين كار را كردم. آدمِ لاشى اى شده ام. اما ازش معذرت خواهى كردم. او گفت كه شب بخير و بهتر است در را ببندم. من هم در را بستم و ناراحت به بسترِ خواب رفتم. آخر فردايش قرار بود به بِرِمن بروم براى كنسرت آركتيك مانكيز. و الآن هم كه اين ها را مينويسم در قطار هستم و دارم آلبوم جديد كزبين رو گوش ميدهم. دوست دختر ام هم سرش را گذاشته روى شانه هاى من تا بخوابد. اما دارد ميبيند كه چى مينويسم. ميگويد كه كول است و او هم دوست دارد فارسى ياد بگيرد. اما من برايش از بدى هاى ايران و ايرانى ميگويم. اینکه ما چه انسان های آشغالی هستیم و اينكه زبان فارسى هيچ وقت به درد اش نخواهد خورد. و او ميگويد كه اشتباه ميكنم و اين يك قابليت خيلى شاخ است. من به او ولى ميگويم شاخ چشمانش است. او ميخندد و ديگر هيچ چيز نميگويد. ميخوابد. من ولى نميخوابم. نميتوانم بخوابم. قطار كه جاى خواب نيست. جاى وبلاگ نوشتن در وبلاگى است كه دو روز پيشش به خواننده هايت گفته اى كه ديگر هرگز درِش چيزى نمينويسى. اما من مينويسم.
امروز صبح بعد از اينكه از خواب بيدار شدم به پدرم اسمس دادم و معذرت خواهى كردم. زيرا كه اسمس هميشه جواب ميدهد. گفت كه خوش بگذرد و برايم اسمايلى يك صورتى را فرستاد كه از لبانش دارد قلب مى آيد. قلب خوب است. من هم براى آدم ها قلب ميفرستم. قلبِ سبز با بنفش ميفرستم. زيرا سبز و بنفس بهم مى آيند. به من هم مى آيند. و من هم دوست دارم چیز ها بِهَم بیآیند.
الآن ديگر چهارشنبه است و كنسرت جمعه ى هفته ى پيش بود. ميبينيد كه چه زود همه چيز تمام ميشود. تنها چيزى كه زود تمام نميشود بدبختى است و دستمال توالتى كه در اتاق خوابتان ازش استفاده ميكنيد.
شب ها وقتى باران مى آيد صداى ماشين هايى كه از خيابان رد ميشوند بيشتر ميشود. ببخشيد، بگذاريد جمله را از اول بگويم:
شب ها وقتى باران مى آيد صداى ماشين هاى كسكشى كه از خيابان رد ميشوند بيشتر از قبل ميشود. صداى لاستيكِ بى پدر مادرى اى كه روى آسفالت كشيده ميشود. امشب باران —و نه با سينه، هار هار هار— آمده. و من هم منتظر هستم كوچك ترين صدا يا نورى بى آيد تا خوابم نَبَرَوَد.
دلم ميخواهد سيگار بكشم. تازگى ها سيگار كشيدن را شروع كرده ام. سيگار يك وسيله اى است كه اصلاً با كاركتر من جور در نمى آيد. و براى همه، حتى خودم سیگار کشیدنام چيز عجيبى است. در خيابان هم از عابرين پياده وقتى دارم سيگار ميكشم خجالت ميكشم و هميشه سعى ميكنم وقت هايى كه از كوچه هاى خلوت عبور ميكنم سريع يك دانه سيگار روشن كنم. بخاطر اين عجيبى به كسى هم نگفته ام. جز دو تا از دوست هايم و يكى از دوست دختر هايم.
تصميم دارم عوض شوم. لاشى بشوم. لاشى شدن هدفى است كه ميخواهم به آن برسم. با اين كاركترى كه دارم —يك پسر سوسولِ شاشوی دماغو— ديگر حال نميكنم، بدم مى آيد. براى همين غير از سيگار، يواشكى زنجير هم مى اندازم گردنم تا همه بفهمند كه من شاخ هستم و ترسو و بزدل نيستم. آخر زنجير انداختن این معنی را میدهد.
ميخواهم اگر بشود بدن سازى هم بروم. و كلاً خودم را عوض كنم. زيرا كه تا الان جواب داده است. دوشبگ بشوم. اين هدف من است. حالا بگذاريد الان بخوابم. شايد بعداً اگر اين ها خوب بودند پستشان كنم. با دی اچ ال، هار هار هار.
نميدانم راجع به اينكه دوباره دارم مينويسم برايتان چيزى نوشته ام يا نه، يعنى منظورم تا به اين لحظه است. زيرا كه از اين لحظه به بعد چيزى كه ميخواهم بگويم اين است كه اصلاً خداحافظى كونِ كى است؟ خداحافظى چه معنايى دارد؟ اصلاً من از شما بدم مى آيد. يكهو بى آيم بگويم كه خداحافظ و نگه دار شما باشد؟ خدا سهراب سپهرىِ شما هم نباشد. شاعر كيرى پيرى چه داريم؟ خدا اونِ شما هم نباشد. خدا كامران هومن تان هم نباشد. البته کامران هومن خواننده هستند و آن دختر کوره شاعرشان است. اصلاً خداحافظى و من ديگر نمينويسم چه عنى است ديگر؟ دوست دارم برايتان خالى ببندم كه من براى شوخى پست قبلى را نوشتم و براى هميشه خداحافظي كردم. اما متاسفانه شما خيلى گرگ هستيد و همه چيز را ميفهميد. كيرِتان اما. جو گرفته بود من را و فكر ميكردم كه هستم. كه الآن فهميدم هِچكه نيستم.
دو تا از درس هايم را افتاده ام. با استاده —استاد مادرجنده هه— چانه زدم، ببخشيد كه گفتم مادرجنده، چانه زدم براى نمره، و او گفت كه نميتواند كارى كند. گفت كه بايد قبلاً به فكر مى افتادى، و بعد آخر جمله اش اسمم را هم گفت، ميخواستم همانجا عق بزنم روى لباس هايش –لباس هاى كيرى اش— اما عق ام نمى آمد، براى همين تنها كارى كه توانستم بكنم آن بود كه وسط حرف هايش پاشدم رفتم، و حس كردم كه خيلى كار شاخى كرده ام و بابا ايول به اين خايه، اما اين چنين نيست، او كير اش هم نيست. اين من هستم كه كير ام است. نميدانم، زندگى ام يكجورايى ريده شده است تويش.
دیگر فعلاً چیز خاصی برای گفتن ندارم. دارم کچل میشوم. و کف کلهام نمایان شده است. رفتهام دکتر، دکتر هیچی نمی دانست. دکتر ها کلاً هیچی نمیدانند. دکتر ها بهتر است بیآیند کیر من را بخورند. اما عوض اش تمام انسان های دور و ورم همه چیز در مورد پوست، مو و مخصوصاً کچلی میدانند و بهم روش های مختلفی را پیشنهاد میکنند تا من از کچلی نجات پیدا کنم. زیرا که خودشان هم یک مدت داشتند کچل میشدند و از این شامپوهه زدهاند و مانندِ آبِ روی آتش کار کرده برایشان. بعضی های دیگه شان وقتی که بفهمند که شما دارید یک کار هایی میکنید برای مقابله با کچلی سریعاً میپرند وسط و میگویند که آن ها هم قدیم ها که داشتند کچل میشدند همین کار را کردهاند و بدتر شده است. فقط کافی است که بدانند شما از فلان شامپو استفاده میکنید و از آن یکی شامپوهه استفاده نمیکنید تا بگویند که این ها که استفاده میکنید به درد نمیخوردن و آنها که خودشان استفاده میکنند کسّ خوار شامپو است و اصلاً آن کمپانی مخصوص کچل ها است و تخصصشان —که البته میشود همان مخصوصِ فلان چیز— کچلی است. اما مادرم نظر متفاوتی دارد. میگوید که تمام این چیز ها کلک پول است و اگر آدم بخواهد کچل شود نمیتوان هیچ گونه جلویش را گرفت. در ادامه صدایش را غمگین میکند و میگوید که خدا همیشه به حرف بنده هایش گوش میکند. میگوید که وقتی بچه بودی —یعنی من— دوست داشتی کچل بشوی. میگوید برای همین است که دارم کچل میشوم. در خیلی ادامه صدایش را حتی غمگین تر میکند و برای اثبات جمله ی «خدا همیشه به حرف بنده هایش گوی میکند» یک مثال دیگر میزند. می گوید که او هم همیشه دلش میخواسته که برود یک جایی که دست هیچ کس بهش نرسد. میگوید، حالا ببین کجایم، اینجا. دست هیچکس بهم نمیرسد. من هم از آشپزخانه پارچ آب را بر میدارم و برای خودم یک لیوان آب خنک میریزم. آب خوردن خوب است. انسان باید زیاد آب بخورد. تا پوستش شفاش شود. البته اینها را کسی نگفته و کسی هم ثابت نکرده است. از خودم دارم میگوید. اما میخورد که حرفایم راست باشد. یعنی خودم که اعتقاد دارم. آب خیلی خوب است، هرچه فکر اش را میکنم. اما کوکاکولا از آب هم بهتر است.
دوست دارید از ایران در جام جهانی حمایت کنم؟ بفرمائید. این هم حمایت.
همین که اسمشون رو آوردم براشون تبلیغه =)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
خدایمان نوتلا است. آقا نمیشه ننوشت. وبلاگ نوشتن یه نیازه. نمی تونه از فردا بگی دیگه نمی خوام نفس بکشم. کسشر. ولش کن. آقا خیلی بود. ای کاش خدافظی همه آدما مث تو بود.
پاسخحذفمن حالا خودم خیلی خداحافظی با آدما رو تجربه نکردم. ازینا که خداحافظی میکنن میرن برای همیشه و اینا. البته من یبار کلاً با تمام فامیل و دوستا و اینا یجا خداحافظی کردم. ولی اونقدرام سخت نبود. الانم که اصن فکرشو میکنم میبینم خیلی بهتر شد اصن اینجوری. اصن اصن اصن.
حذفدمت گرم خوندی واینا
خیلی خوب بود* کسدس شدم.
حذفمن از طرفِ خودم و دیگران، از تو بخاطر بازپُستگزاری در وبلاگت تشکر میکنم.
پاسخحذفقبلنها همیشه "بیران" می رفتی خوشحالم که "باران" اومده
پاسخحذفكون لقت عن آقا! ديدى بر ميگردى
پاسخحذفمرسی برگشتی عشخ.
پاسخحذفآماشالله داش علی
پاسخحذفAlpecin
پاسخحذفکچلی رو خوب اومدی خخخخخ
پاسخحذفبی شوخی قرص فیناستراید خیلی عالیه ... فقط هی همه الکی از عوارضش میگن ! شوهر من 4 ساله میخوره خیلی عالیه .. هیچیش هم نشد! خواجه هم نشد !! ;))) بچه دار هم شدیم .. فقط قبل بارداری اقدام به بارداری ( ایشالا به زودی ) 3 ماه نباید بخوری .. فکر کنم اونجا گرونه ولی تو ایران خیلی ارزونه بگو برات بفرستن .. این ماینوکسیدیل و این مالیدنیا به درد نمیخوره
پاسخحذفیعنی میخوام ببینمت یدونه بزنم به پشتت و بگم تووو روووحن
پاسخحذفیعنی توو روووحت خخخخخ
پاسخحذف