تینوش نظمجو را میشناسید؟ آفرین به شما، من هم میشناسم. تینوش نظمجو همیشه برای من نمونهی یک انسانِ با سوادِ خفن است که همیشه تصور میکنم خانهاش پرده ندارد و غروب که میشود آفتاب میافتد روی کتابخانهاش. من از تینوش نظمجو خیلی خوشم میآمد ولی از وقتی فهمیدم مرد است بازهم خوشم میآید ولی نه مثل قبل. او که احتمالا تعداد کتابهایی که خوانده از تعداد دفعات جق زدن های من بیشتر است، سواد درست حسابی هم دارد. من دو کتاب از ایشان خواندهام که همان دو کتابی است که در کل دوران عمرم خواندهام، (اغرار میکنم) یکی از کتابها «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستدختری در فرانکفورت دارد» و آن یکی هم «خیانت» است. البته این کتابها را خودش ننوشته ولی سوادش را داشته تا آن را برای ما بی سواد ها ترجمه کند. این دو کتاب که نمایشنامه هستند را من موقعهای خواندم که فکر میکردم یک موقعی میروم و با آل پاچینو بازی میکنم. بله من یک روزهایی چنین افکاری داشتم و فکر میکردم که میشود بالاخره. بگذارید از آن دوران ها بگویم.
من یک پانزده، شانزده سالهی جوگیر بودم که به کلاس بازیگری و تئاتر میرفت. فرهنگسرای ارسباران را میشناسید؟ همان فرهنگسرای هنر؟ آنجا میرفتم. استادمان (استاد؟) یک بازیگر تخمیه تلویزیونی بود که اتفاقاً قد اش کوتاه بود و کونش قمبل. و یک کتاب گرد آورده بود (میدانید که کتاب را گرد میآورند) و مارا زور میکرد تا آن را بخریم، حالا نخواندیم هم نخواندیم. البته من چند باری سعی به خواندن اش کردم ولی واقعا تخمی بود و فقط تویش خایه مالیه «لی استراس برگ» را کرده بود. اسم کتاب «بازیگری به روش لی استراس برگ» بود، من حتی نمیتوانستم اسم کتاب را بخوانم و نمیدانستم لی استراس برگ اصلا کونِ کی هست. به هر حال آن کتاب الآن نمیدانم کجاس ولی اگر اینجا بود شاید میخواندماش زیرا این روزها جو کتابخوانی بدجور من را گرفته. از بحث خارج نشویم. آن موقع که من سیبیل فابریک داشتم و پدرم نمیگذاشت آنها را بزنم، میرفتم و نمایشنامه میخریدم و نمیخواندم، ولی در کتاب فروشی جوری وانمود میکردم که اینها را تا آخر هفته میخوانم و می آیم بقیهاش را هم میخرم. از میان این کتابها چند تایی هم مال تینوش نظمجو بود که کامل خواندم. آن موقع وقتی در کلاس تمرین برای گرم کردن میدادم دختر های کلاس به من میخندیدن و من فکر میکردم به با مزهگیام میخندند ولی به سبیلم میخندیدن. سبیل چیز مهمی بود برای پدرم، ولی یک بار که گذاشت آنها را بزنم فردایش در مدرسه مسخره شدم و بچه ها بهم گفتند کوزه. آخر کوزه تنها چیزی است که سبیل ندارد و من خیلی شبیه به آن شده بودم. کلاس بازیگری که میرفتم بعد از کلاس همه میرفتیم در کافه مینشستیم و ژست روشنفکر بودن میگرفتیم. سروش صحت هم بود در آن کافه و او از همه بیشتر در جو بود، چند میز کنار ما مینشست و من یک کودک لوسِ لج درارِ سیبیلو بودم که فکر میکردم باید با مزه بازی در بیآورم و سروش صحت من را بازیگر کند. ببرد پیش آل پاچینو و مشروب بخوریم، اینها را واقعا فکر میکردم. یک بار یک زنه به من لبخند زد و من را تا مدت ها فکر میکردم که خیلی با مزه هستم و حتما بازیگر میشوم. ولی همانطور که میدانید عن هم نشدم. اگر کلاس بازیگری ثبت نام میکردید سه شنبه ها میتوانستید مجانی بروید سینما و فیلم های صد من یه غازِ ایرانی ببینید تا بازیگر بهتری بشوید. آنجا یک کیوسک داشت که بهش فیلم سفارش میدادی تا برایت بدزدد و بیآورد، آخر میدانید که آنجا فرهنگسرا بود و در فرهنگسرا چیز میدزدند. من یک بار اسکار فیس را خریدم، و یک بار هم پوستر گاد فادر را و مطمئن بودم با خرید آنها من هم بازیگر به نامی میشوم. در همان موقع کارنامهی فلان ترمم آمد و ریده بودم و پدرم دیگر نگذاشت به کلاس بازیگری بروم. (چه پدر عنی دارم، آره؟) بعد از اینکه کلاس نرفتم دیگر، با معقولهی گرافیتی آشنا شدم، آن موقع تقریبا فقط a1one کار میکرد و چند تای دیگه که واقعا خوب بودند و روی دیوار ها نمیریدند. من هم دیدم باید گرافیتی کار بشوم، برای همین اسم خودم را گذاشتم جادوگر (بله در همین حد تخمی) و به معنی واقعی فقط جو گرفته بود من را، با این حال میرفتم در خیابان مینوشتم جادوگر، و حس میکردم خیلی هنرمند هستم. یک بار هم برای یکی خالی بستم که نزدیک بود پلیس من را بگیرد. نمیدانم واقعا هدفم از خالی بندی چه بود، برای یک احمق دیگر مثل خودم داشتم خالی میبستم و خودم را خفن جلوه میدادم.
یک بار هم برای یکی خالی بستم که پدرم پلیس است و یک دوربین دارد که آن ور دیوار معلوم است باهاش. و یک دکمهی غیب کننده دارد که اگر دستت بگیری و آن دکمه را بزنی غیب میشوی.
تینوش نظمجو رو میشناسم.
پاسخحذفحق داشتی همون دو تا روخوندی. اولی که عالیه.
من نمیشناختمش... اسمش دیدم فک کردم دختره... بعد سرچ کردم گوگل ایمج عکس یه عالمه مرد و زن اورد که همشون بازیگر بودن فک کنم
پاسخحذفسرچ فارسی خر است