امروز یکشنبه است. پریروز جمعه بود. جمعهها روزهای خوبی هستند، مخصوصا شب هایشان. ولی من این جمعه را ریدم تویش. داشتم میرفتم کتابخانه در راه دوستانم را دیدم که دارن از آن طرف میآیند. من زود تر از آنها دیدمشان و سریع مسیرم را عوض کردم. زیرا نمیخواستم موزیک را قطع کنم و با آن ها خوش و بش کنم. آنها ولی من را دیدند و دویدند دنبالم. و من دیگر نتوانستم وانمود کنم که آنها را ندیدم. برگشتم و به همهشان دروغ گفتم. گفتم سلام، اینجایید شما؟ چقد خوشحال شدم چه خبر. تازگیها دارم به آدم ها به دلایل نا معلومی دروغ میگویم. آنها گفتند که امشب چه برنامهای دارم و آیا دوست دارم با آنها به مهمانی بروم؟ من گفتم الان که دارم میروم کتابخانه و بعدش آزاد هستم. ولی نگفتم حوصلهتان را ندارم و بروید گم شوید. آنها گفتند که خوب است. یک کم خرید دارند که انجام میدهند و بعدش میآیند دنبالم. و بعد من رفتم به کتابخانه، عصبی بودم از خودم که چرا نگفتم که نمیخواهم بیآیم و تا کی هرکی هرچی گفت قبول کنم. تصمیم گرفتم که بعد از کتابخانه با آنها نروم. ولی همان لحظه که این تصمیم را گرفتم میدانستم که دارم زر میزنم. در کتابخانه نشستم کنار پنجره تا درسم را بخوانم. ولی نخواندم. فقط از پنچره بیرون را نگاه میکردم و دوست داشتم در آن لحظه یکی را بوس کنم. داشتم به این فکر میکردم که الآن یکی بیآید و عاشق هم بشویم و تمام. ولی نمیشود که. انسان ها که فیلم نیستند. داستان هم نیستند. عن هم نیستند. هیچی نیستند اصلا. آن دو ساعت در کتابخانه را درس نخواندم و آمدم بیرون و به مردم جوری نگاه میکردم که خاک بر سرتان بروید و کتاب بخوانید. من الان در کتابخانه بودم. ولی نگاهم حتی به تخم کسی هم نبود. اصلا کسی نبود ببیند. دوستانم را دوباره دیدم. سه پسر و دوست دخترهایشان. اصلا چرا از من میخواستند تا با آنها باشم؟ چرا از من بدشان نمیآمد؟. ظهرش موهایم را کوتاه کرده بودم. خیلی کوتاه و تقریبا کچل. رفتم تا برای امشب چند آبجو بگیرم. از من کارت شناسایی خواستند زیرا شبیه کودکان جقی شده بودم. ولی کارت شناساییام را نشان دادم و حس کردم که خیلی ریدهام به یارو و عنش کردهام و من چقد قوی هستم و او چقد ضعیف و ریدم دهنت پدرسگ. ولی او سریع من را فراموش کرده بود و داشت کار مشتری بعدی را راه میانداخت. ما به مهمانی رفتیم. مهمانی مهمانی چی هست که هی میگویم؟ یک جمع دوستانه که من حس دوستانه بهش نداشتم. آن جا سعی کردم از عن بودنم بکاهم و به زیبایی و خفنیام بیافزایم تا بهم خوش بگذرد. و خوش گذشت.
دیروز شنبه بود. پدرم داشت راجع به خطِ عنِ دوستِ خواهرم صحبت میکرد. ما در خانه راجع به این چیزها صحبت میکنیم. پدرم داشت برنامه میریخت تا امروز را به مرتب کردن خانه بپردازیم. برای همین اول از وظیفهی خودش شروع کرد. گفت که میرود توالت را تمیز کند و خطِ عنِ دوستِ خواهرم را که روی توالت مانده پاک کند. مادرم گفت که جارو میزند و اینکه زیرِ میزِ ناهارخوری چقد چیزی ریخته است. من هم گفتم اتاقم را مرتب میکنم. ولی اتاقم مرتب بود و مادرم گفت که بروم و پنجره ها را تمیز کنم. از نظر من پنجره ها تمیز بودند. و بعد از اینکه آنها را تمیز کردم هیچ تغییری حس نکردم. ولی مادرم گفت آ خوب شد. دستت درد نکند. آمدم پای کامپیوتر. انگار آمدم داخل دنیای خودم. آنجا قرار نبود برای کسی فیلم بازی کنم و الکی به حرف مردم گوش کنم. و هرکاری دلم میخواست میکردم. سایت پورنوی مورد علاقهام قیافهی سایت را تغییر داده و من خیلی وقت است که یک جق درست حسابی نزدهام و این یکی از مشکلات این روز های من است. رفتم در سایت و خواستم با مدیر سایت مکاتبه کنم. بگویم که این چه وضعش است. بگویم خودت حاظری با این وضع جق بزنی؟ ولی در سایت قسمت مکاتبه را پیدا نکردم. و بیخیال شدم.
امروز یکشنبه است. از خواب پا شدم و رفتم در آشپزخانه و با اعضای خانواده با روی خیلی باز برخورد کردم. برایشان روز خوبی را آرزو کردم. راست میگویم. همین جمله را بکار بردم. انگار که داشتم یک فیلم خارجی را دوبله میکردم. مادرم خاکشیر درست کرده است. من خاک شیر خیلی دوست میدارم. امروز صبحانه کیک با خاکشیر خوردم. اعضای خانواده داشتن راجع به یک برنامهی تلویزیونی صحبت میکردند که وای امشب دارد و داشتند مروری بر گذشتهی آن برنامه میکردند و من داشتم با دانه های خاک شیر بازی میکردم. و اینکه چه باحال دارند در آب حرکت میکنند. دانه های خاک شیر احتمالا خیلی حس آزادی میکنند و آیا اصلا به فکر خارج شدن از لیوان هستند؟ اصلا از لیوان خارج شوند که چه بشوند؟
"آن دو ساعت در کتابخانه را درس نخواندم و آمدم بیرون و به مردم جوری نگاه میکردم که خاک بر سرتان بروید و کتاب بخوانید. من الان در کتابخانه بودم."
پاسخحذفو
"و من داشتم با دانه های خاک شیر بازی میکردم. و اینکه چه باحال دارند در آب حرکت میکنند. دانه های خاک شیر احتمالا خیلی حس آزادی میکنند"
خيلي دوست داشتم
نمیتونم درک کنم
پاسخحذفکه چقدر چیزای روزمره میتونن جالب بیان شن
خیلی خوشم میاد از این حالت
"خط عن دوست خواهرم" را اول فکر کردمدست خطشو میخای بگی
پاسخحذفپسر تو رسما دیوونه ای و من اینجور دیوونه هارو دوس دارم که بسرنوشت خاک شیر می عن دیشن
من بابام خیلی ازین طب سنتی و اینا خوشش میاد... کلا بابام هررو ا یه چی خوشش میاد... بعد یه مدت هرروز به من خاکشیر میداد... درون زمانا من سرویس بودم... الانا هروز به من سرکه نعنا کاسنی عسل میده... که سرکش بیشتره گلومو میسوزونه... اولا انقد واسم مزش بد بود وایمیستادم جلو آینه و به قیافه خودم که از مزه عنه این میره تو هم میخندیدم... ولی الانا عادت کردم... ولی هنوزم گلومو میسوزونه
پاسخحذف