کلاسهای طراحی هر دوشنبه پشت سر هم کنسل میشوند و این به تخم کسی هم نیست. و کل این قضیه نه تنها من را خوشحال نمیکند٬ بلکه کار دیگری هم نمیکند. توقع دارید مثلا چه کار کند؟ یک کلاس کنسل (باشه بابا٬ لغو) شدن مگر چیست؟ آها٬ کلاس مورد علاقهام است؟ مگر نمیتوانم در خانه نقاشی کنم؟ خیلی دلم میخواهد؟ بنشینم خانه نقاشی کنم. امروز کلاس طراحی همانند هفتههای پیش کنسل شد و من دوباره دارای نود دقیقه وقت اضافی و بیخود شدم. نود دقیهای که میشود در آن کتاب خواند٬ نقاشی کشید٬ ورزش کرد٬ بحث کرد٬ یک فیلم کوتاه ساخت٬ یک بازی فوتبال تماشا کرد٬ از تهران تا کرج رفت٬ سی پُرس چلوکباب را به مدت سه دقیقه در ماکروفر به صورت تک تک گرم کرد٬ از یک ساختمان دویست طبقهای بالا رفت٬ یک آهنگ چهار دقیقهای را بیست و دو و نیم بار گوش داد و هزار و سیصد و پنجاه بار نفس کشید. آیا میدانسید زنان دو برابر مردان پلک میزنند؟ آیا نمیدانستید؟ آیا چه میدانید؟ نود دقیقهام را زیر ذرات ریز ریز و گه باران به سمت مدرسهای (اوه بله بله من خیلی بزرگ هستم پیش دانشگاهی٬ دبیرستان) رفتم که تویش عاشق دختری بودم. همان که حتی باهایش حرف نزده بودم و فکر میکردم اگر نقاشیاش را بکشم اجازهی صحبت کردن خواهم گرفت. در صورتی که آنطور نشد و به بدترین شکل ممکن ریدم. با خودم چه فکر کرده بودم؟ فکر کرده بودم خیلی خفن استم با آن نقاشیه زشتم؟ امروز دیدماش. یادم آمد که من در هرجا که میروم عاشق یک کسی هستم. (عاشق؟ عاشق؟ مرتیکه گوزوئه پشمو). اصلا نمیدانم چه مرگم است که نمیتوانم با کسی که خوشم میآید حرف بزنم. رفتم آنجا چکار؟ دوستان قدیمی را دیدم. دوستان خیلی قدیمی. خیلی خیلی قدیمی. نود دقیقه را به طرز وحشتناکی گذراندم. هیچوقت انقدر احساس پوچی و بیکاری در زندگی نکرده بودم. دروغ میگویم. هیچ هم همچین احساسی نداشتم. میخواهم سرتان را گول بمالم. میخواهم مثلا نوشته را زیبا کنم. میخواهم حس بدهم. جو بدهم. هشتاد دقیقه گذشت. فکر میکردم ده دقیقهی آخر اش اتفاقی میافتد که سرنوشتام را تغییر میدهد. ولی هیچ اتفاقی رخ نداد. ده دقیقه هم مثل نود دقیه گذشت. مثل روزهای قبل. مثل هفتهها و ماههای قبل.
دیروز لپتاپ دوستم را گرفته بودم تا تعمیر کنم. ویندوز اش را عوض کنم. ویندوز دزدی بریزم رویش (بریزم؟ اینستال کنم؟). به دوستم گفتم که ممکن اصت محتوای آیتونز ات پاک شود. زیرا حوصله نداشتم محتوایش را بریزم جایی و بعد دوباره برگردانم. گفت که اصلا بیخیال. گفت میخواهد یک لپتاپ جدید بگیرد. گفتم که نه حالا بده یک کاری میکنم تا آیتونز ات پاک نشود. ویندوز اش را عوض کردم. آیتونز اش هم پاک شد. چرا اصرار داشتم تا این کار را بکنم اصلا؟ گفتم چارهای نداشتم. دروغ گفتم. زیرا چاره داشتم. هم چاره داشتم و هم وقت برای انجام کار. ولی نکردم. دیشب لپتاپاش را فرمت کردم و امروز بعد از کتابخانه رفتم خانهشان. تشکر کرد و گفتم ببخشید که آیتونز ات پاک شد. خیلی خوب است که آدم معذرت بخواهد. من معمولا بخشیده میشوم. ولی نمیشود که آدم هر موقع هرکاری خواست بکند و بعد بگوید ببخشید. اگر کسی نبخشد چی؟ چی؟ به تخمتان؟ دوستم گفت که بیا برویم مغازهی پدرم. مغازهشان را تازه باز کردهاند. رفتیم و آبپرتقال خوردیم (از همان آبپرتقال هایی که در فیلمهای دوبله شده میخورند). به پدرش گفتم که میخواهم کار کنم. گفتم که پول نیاز دارم٬ گفتم که شما کارگر نمیخواهید برای عصرها؟ گفت که نمیداند. گفت که باید یک روز بروم و یاد بگیرم تا چجوری پشت بار بهایستم و مشروب سرو کنم. گفت که ولی اگر کار کنم ممکن است توی جیبام پر پول شود و فکر کنم که کون لق درس و دانشگاه. میخواستم بگویم آناش به شما ربط ندارد. ولی نگفتم. گفتم که نه٬ من قفط میخواهم کمی پول پسانداز کنم و چیزی بخرم. مکالمهمان بی نتیجه تمام شد. من برگشتم خانه. میدانم که آن کار را نخواهم گرفت. میدانم که هی روزها میگذرند و من هیچ قدمی بر نمیدارم.
بعد از گذشت دو شب٬ دوستِ پدرم دیگر در اتاق من نمیخوابد. رفته است و در هال میخوابد. همان جلوی تلویزیون. همانجایی که وقتی من میخواستم بخوابم کلی غر زده بودم. من به دوست پدرم هیچ نگفتم. بد رفتار نکردم٬ هیچ عمل ناشایستی هم انجام ندادم تا متوجه شود و برود از اتاقم بیرون. تنها امکان این است که شاید وبلاگام را خوانده باشد٬ که خب فکر نمیکنم.(اگه وبلاگمو میخونی فردا سر میز نهار لیوان نوشابه رو بریز رو میز هار هار هار) من دوباره در اتاقم میخوابم. زیر همان پتوی گاو گاوی حال بهم زن و زشت. شاید اگر کار پیدا کردم یک پتو هم بخرم. یک پتو با طرح راه راه طوسی و آبی. بلند و بزرگ تا دیگر پایم از زیرش نزند بیرون. یک پتو که همدرد من باشد. بنشینیم باهم فیلم و چسفیل بخوریم (ذرت؟ گه نخورید). برایش آهنگ بگذارم. به پتویم بگویم که تکون نخور فقط آروم بخوابیم. بخوابیم و هرکه زودتر بیدار شد سوخته است.
اون "ذرت؟" رو میشد فاکتور گرفت. "(گه نخورید)" کفایت میکرد. واسه تنوع عرض میکنم. دمتم بوق
پاسخحذفذرت رو پرت می کنن نمی خورن.. او شکره که می خورن
پاسخحذفاز جریان کار و پتوی آخر نوشته بیشتر از بقیه کسی شعرا خوشم اومد. امیدوارم بری کار کنی کمی توی جیبت پول بریزن. بلی بلی سرمایۀ جاودانیست کار
پاسخحذفولاگت رو تو دو روز خوندم....جو گرفتم رفتم وبلاگ زدم بعد دیدم باحال نیست ولش کردم ...
پاسخحذفاز پتو طرح گاو خوشم میااد ... برو خدا رو شکر کن پتوت طرح داره و میفهمی چیه ... با دیدن پتو خودم حس میکنم قبلا ماله یه نقاش در و دیوار بوده که میزاشته زیر پاض تا زمین کثیف نشه
من یه پتو دارم چارخونس خیلی خوشگله... ولی من چون خیلی سردم میشه الان که الانه هم یه پتو دیگم میندازم روم... اون ببریه خیلی زشته... ولی خوبیش اینه سنگینه... بعد اون پتو چارخونه امو میخوام بندازم رو که خوشگل بخوابم ولی نمیشه اون پتو زیریه زبره و اصن واسه پوست لطبف من خوب نیس
پاسخحذفمن یه بار فاز خارجی بودن زدم و همه لباسامو دروردم خیلی سکسی و شیک بخوابم... ولی فک کنم عن بنظر میومدم تو خواب بیشتر... اتاقمم که قفل نداره همش میگفتم الان یکی بیاد میگه فاز این دختر زشتایی که شبا لخت میخوابن چیه؟... و به جواب اون فک میکردم... و به تنم این پتوهه کشیده میشد خرش خرش میکرد داشت حالمو بهم میزد... بعد پتوهرو زدم کنار دیدم ضایس... زشته و اینا... تهشم خواب نرفتم... ینی ریدم به اون خوابیدنی که توش نشه خوابید