یک سری آدم توی خانمان دارند از اینطرف به آنطرف میروند. من حتی اسمهایشان را هم نمیدانم. و نمیخواهم هم بدانم. یک سری آدم توی خانمان هستند که چمدان هایشان نصف خانمان را پر کرده است. بله اغراق میکنم، دوست دارم اغراق کنم. زیرا از نظر بصری برای من همان نصف خانه است. دو خانوداده آمدهاند و چون یکی از آنها با دوستِ خواهرِ مادرم دوست است، پس با ما هم دوست و میتواند بیآید و اینجا سه شبانه روز بخوابد و تخمش هم نباشد. این مسئله که شاید آنها ندانند هتل چیست مرا میترساند. مادرم دارد برای چهارده پانزده نفر شام، نهار و صبحانه پخت و سرو میکند. و این بدترین قسمتش است. دو روز از اتاقم بیرون نرفتهام. فقط مواقعی که از خانه خواستم بروم بیرون. رفتهام از اتاقم بیرون و خداحافظی کردهام. خداحافظی کردهام و آدمهایی که نمیشناسم برایم آرزوی موفقیت کردهاند. راستش عنم میگیرد. حالم بد میشود (اغراق هم نمیکنم) از این آدم هایی که توی خانمان هستند. چرا باید برای من آرزوی موفقیت کنند در صورتی که من فقط داشتم میرفتم تئاتر؟ چرا باید یک کسی دروغ بگوید؟ اصلا آرزو کرده است واقعا؟ یعنی رفته یک جای خلوت و برای من آرزوی موفقیت کرده؟ خیر. این یک تعارف بسیار کلیشهای و حال به هم زن است. و من دوست داشتم همان لحظه بروم روی فرش جلوی پایش بالا بیاورم. اینکه در یک روز تعطیل در خانهی خود از خواب بیدار شوید و بخواهید اتاقتان را به مقصد آشپزخانه برای نوشیدن یک لیوان شیرکاکائو ترک کنید و در بین راه دو عدد زن با موهای مش کرده را ببینید که دارند فیلم عروسی میبیند، میتوانید تا آخر آن روز چندشتان بشود از آنهمه نکته های چندش آور که در عرض یک ثانیه وارد چشمتان شده و تا حدود دو روز توی سرتان بماند حالتان بهم بخورد و تمرکزتان را از دست بدهید. تازه آنها پسورد وایرلسمان را هم گرفتند و من هم با روی باز بهشان دادم. زیرا ما ایرانی هستیم و زشت است که با روی بسته بهشان بدهم (بله درست فکر کردید، پسورد دادن برای من همانند کون دادن است). آن دو زن با موهای مش کرده، دو شوهر دارند که خیلی بامزه هستند به خیال خودشان، و هی تیکه های با مزه میاندازند و این حتی از موهای زنانشان هم بدتر است.
جمعه رفتم تئاتر، تئاتری که دوستم در آن بازی میکرد. با آنیکی دوستم (چرا اسم نمیگویم؟) قرار گذاشتیم و با هم دیگر به تئاتر رفتیم. باهم قرار گذاشتیم که اگر اجرای بدی بود چیزی نگوییم. نشستیم و نمایش شروع شد. بعد تمام شد. (چی است؟ نکند باید بنویسم چه بود نمایش؟) حس میکردم اسپایدرمن هستم و آمدهام اجرای دختر آرزو هایم را ببینم با این تفاوت که داشتم نمایش را با یک دختر آرزوهای دیگر هم میدیدم که دوستش هم دختر آرزو هاست. بعد از نمایش رفتیم بیرون ومنتظر ایستادیم تا دوستمان بیآید، مردم میآمدند و میگفتند خیلی عالی بود، از نظر من نمایش بسیار مزخرفی بود، ولی دوستِ من خوب بود. برای همین من هم بقلاش کردم و گفتم خیلی اجرای خوبی بود. تشکر کرد و شب را رفتیم بیرون. ساعت یک جورهایی گذشت و دو نیمه شب شد. تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتیم و آنها حتما فردایش را خیلی زیاد خوابیدند زیرا پانزده نفر آدم در خانشان نفس نمیکشند.
فردایش (یعنی دیروز) وقتی بیدار شدم٬ کاملا گیج بودم. ساعت نه بود و از بیرون اتاقم صدای حرف زدن میآمد. تنها کاری که میشد کرد غلت زدن بود. حس میکردم توی سرم یک مایعی است که باید ته نشین شود و هر موقع که از این پهلو به آن پهلو میشدم، هرچه ته نشین شده بود دوباره به هوا برمیخواست و سرم گیج میرفت. سعی میکردم از تخت خارج شوم ولی آنجا بود که کشف کردم نیروی جاذبهی تخت از کرهی زمین بیشتر است. من شغل دیگرم کاشفی است. یک سری چیزها کشف میکنم ولی متاسفانه هیچ وقت ثبتشان نکردهام. مثلا همین چند وقت پیش بود که یک سری موجودات ریز توی توالت کشف کردم. یک سری موجودات شبیه به کرم سفید. ولی نه کرم بودند و نه رنگشان کامل سفید. میدانستم من اولین نفری هستم که با آن موجودات برخورد کرده است. ولی تنها کاری که کردم، بعد از اینکه پی پی کردم سیفون را کشیدم، دستم را شستم و از توالت خارج شدم. دیگر از آن موجودات خبری نشد، شاید یکی دیگر کشفشان کرده و برده ثبتشان کرده و شهرت آن موجودات از شیر هم بیشتر شده و در کتاب کودکان عکسشان را گذاشتهاند برای رنگ آمیزی.
اینکه امروز را چکار کنم هنوز نمیدانم. یک روز یکشنبهی تعطیل با موجودات غریبه در خانه که محدودهی رفت و آمد من را تا دم در توالت کاهش دادهاند. شاید بنشینم و فیلم ببینم. آهنگ های جدید گوش کنم. نقاشی بکشم. کتاب بخوانم. شاید هم هیچکدام این کار ها را نکنم و فقط منتظر باشم تا ساعت بگذرد و فردا شود. فردا سوار اتوبوس شوم و آهنگ گوش کنم و تصمیم بگیرم که وقتی رفتم خانه نقاشی بکشم٬ فیلم ببینم و کتاب بخوانم ولی وقتی رسیدم خانه هیچکدام آن کار ها را نکنم.
مهمان....بد ترین بلای غیر طبیعی میباشد
پاسخحذفببین حالا من خودم از خود مهمون بدم نمیاد که. از اون آدمایی که میان. از اون شرایطی که ایجاد میشه و مهمون بازیا و کیری بازیا و تعارفا بدم میاد. یهو همه موادب میشن کس خلا
حذفدر بین راه دو عدد زن با موهای مش کرده را ببینید که دارند فیلم عروسی میبیند. :))))
پاسخحذفیعنی تو معرکه ای واقعا.
پاسخحذفخوب همون دیگه .... وقتی مهمون میاد چش قره یا غره های پدر مادر ها هم میاد ... خنده های زورکی و قربون صدقه های الکی هم میاد... و از همه بدتر صحبت کردن راجب سر تا پای فیس بوک و حتی هیلکت ... تازه گاهی وقتا بدون اینکه چیزی بگن راست تو چشات نگاه میکنن...
پاسخحذفمهمان همچنان بلایی غیر طبیعی است
فک میکردم آدم از ایران که بره این گه بازیا و تحملا تموم میشه . فعلن که ریده شده به تصوراتم .
پاسخحذفاما از تیکه ی من شغل دیگرم کاشفی است ، حرص نخوردم دیگه . لذت بردم.
اقا ببخش امدم میرینم به وبت ...
حذفاما میخواستم بگم ادم از ایران که میره همه ی این گه بازی ها دو برار هم میشه
آدم خودش عن باشه. هرجا بره این عن بازیا هم باهاشه. مام که خودمون عنیم
حذفقاچاق میکنم خودمو دبی فک کنم تهش . شاید اونجا یه اتوبوسی* باشه .
پاسخحذف(* :احساس میکنم از نوشته هات اتوبوسه سمبل جاییه که توش آرومی و پی ِ اتفاقای خوب میگردی)
احساس خوبی میکنی
حذفپیشنهاد می کنم تهدید ها رو به فرصت تبدیل کنی.
پاسخحذفچه جوریشو دیگه خود دانی:)
متن خوبی بود :)
yavash yavash bal bezan o az oon khoone boro. badish ine ke shayad ta ye moddat nanevisi. khoob mishi . mehmoon ha khooban ! to too jay e badi hasti
پاسخحذفمهمون خوبه که مهمون نباشه. من رفتم هلند پیش فامیلام. عین خونۀ خودم بودم. همش میگن بازم بیا ولی پول ندارم. شوخی که نیست اون سر دنیا. کلی چوق باید تو جیبت باشه
پاسخحذفاینا که پیش شما اومدن چتر بازن لاشی ها
از "چی است" هات خوشم میاد. خیلی کیریه :-)
حالا پسوردت "چی است" ؟
بيا پلاس ديگه گه
پاسخحذفدشب... همونی که دوسش داشتم... کل شخصیتمو... خورد کرد... داداش کار درستی میکنی هیچوقت پا جلو نمیذاری... کار درستی میکنی ریسک نمیکنی... من کرددم که یکی روش شه بیاد تو روم بگه تو هیچ ارزشی نداری که هیچی حسابت نکردم... داداش هرکی بود میزدم لهش میکردم.... ولی وقتی کسی که عاشقشی اینو میگه بدجور میسوزونتت... اونم سر حرفی که من نگفتم و حرفای دوستایی که هیچی حسابش نمیکنن باور میکنه ولی حرف من نه... خیلی ریلکس میگه میخوای بمون میخوای نمون... انقد گریه کردم چشام باز نمیشه درست ولی آقا الان خوابن... چون دیشب تو اون مهمونی مزخرف بودن...داداش دلم شکسته... بدجور... برام دعا کن... من از کسی که دوسش داشتم گذشتم... ینی ازش ناراحت نیسم بخدا... خب عصبانی بوده حتما... ولی... دلم شکست... گفتم که هیشکی نیس اینا بگم بش... ینی دوستام بگم میگن خاک تو سرت و اینا... تو دفترامم که مامانم میخونه میگه خاک تو سرت
پاسخحذفببخش اگه هی اومدم اینجا فش دادم
فک نکنم دیگه بیام نت چون دیگه دلیلی ندارم شایدم اومدم... من پستات خوندم همرو:)... فقط نظر نداده بودم
خداحافظت
زمان خیلی چیز شاخیه
پاسخحذفحال من خیلی عوض میکنه... یکی از دسوتام بود همش میگفت ما پخ خاصی نیسیم... بعد من هی میگفتم نه بابا نگو اینجور خیلیم خوبیو اینا... انقد هی گفتیم تا طرف خودشم باور شد خاصه... ولی درواقه از اول راس میگفت هیچ گوه خاصی نبود واقن
ولی واقن خیلی این تاثیر داره... این که یه چیو هی به یکی بگی... ماانقد بهمون گفتن باهوشی خودمونم باورمون شده... اینا شوخی نمیکنم الان واقن... بعد اصن یه نظرای خیلی باهوشانه ای دربرابر خیلی سوالا میدم همه کف میکنن... یا این دوستمو انقد بهش گفتیم باحاله خودشم باورش شده... خیلی وقتا خز میشه... یا همین خودت... انقد بت گفتیم جقی باورت شده دیگه جقی ای... ولی شاید یکی ده برابر تو جق بزنه ولی خودش از حواریون بدونه... اینو خود این دوستم که هیچ پخ خاصی نیسم میگفت... الان یادم اومد اونم همچی زری زده... ولی این حرفش قبول دارم منم... خدایی آدم باور کنه یه چیو همون میشه کم کم.... من الان میخوام کم کم باور کنم کل پسرای دنیا عاشقمن... یکی از دوستامون همین باور داره... قیافشم خدایی خیلی عنه... فقط کرم میریزه... حالا نمیدونیم عاشقشن یا نه ولی خیلیا خیلی هی دنبالشن
پاسخحذفمن هیچوقت تو هیچ گروه تئاتری قبول نکردن... تو اولین تست همیشه رد بودم... همیشه
پاسخحذف