قبل از هر چیزی بگذارید برایتان از ماکارونی بگویم. ماکارونی یک نوع غذا است. یک نوع غذای بدی است. ما در خانوادمان زیاد ماکارونی میخوریم. یعنی مادرم خوراکش ماکارونی درست کردن است. من از ماکارونی خوشم نمیآید. یعنی میدانید چیست. اوایل، اوایل یعنی آن موقع که ده دوازده سالم بود (آن موقع که پنج شش سالم بود نمیدانم چرا اوایل نیست). آن اوایل ماکارونی جزو غذای مورد علاقه ام بود. به ماکارونی ابراز علاقه میکردم. جدا اینکار را میکردم. اما رفته رفته آن غذا تبدیل به غذای نامورد علاقه و بعد تر ها به غذای «حالم ازاین غذا بهم میخورد» تبدیل شد. علت اش شاید این باشد که مادرم هر دفعه که آن را طبخ میکند از دفعهی پیش بدتر درست میکند و این قضیه خودش را در دراز مدت نشان داده است. میدانید همهی چیز ها که همان موقع خودشان را نشان نمیدهند. بعضی چیز ها زمان میخواهند، بعضی چیز ها هم پول. پول چیز بدی است، این را از من داشته باشید. ماکارونی را میگفتم. گرچه بحث ماکارونی تمام شده است، اما میخواهم کشش بدهم که بیشتر توی وبلاگم بنویسم. این که کمتر در وبلاگم مینویسم علت اش توییتر است. و بعد خداوند و خانواده. ماکارونی خلاصه بد است. اصلا معلوم نیست این غذا از کجا میآید. حالا باز اسپاگتی و اینها خوب اند. میدانید که من خیلی آدم عشق خارج و غرب هستم و هر چیزش خارجی اش خوب است اصلا. این ها را که میگویم برای دیشب است، یعنی دیشب شام ماکارونی داشتیم. اما حالا صبح است و من لیوان شیرکاکائو ام را سر کشیدهام و در اتوبوس دارم میروم سر کار. تا سر کار باید یک ساعت و نیم توی اتوبوس و قطار بنشینم، اما فکر نکنید که برگشتن از سر کار نیم ساعت است ها. نه، آن هم یک ساعت و نیم است. اگر برایتان جالب است باید بگویم هر مسیری که رفت اش مثلا یک ساعت طول میکشد، پس برگشت اش هم همان قدر طول میکشد. یک ساعت و نیم زمان زیادی است، توی این زمان میتوان کتاب خوند. اما من از آن آدم هایی نیستم که بتوانم توی اتوبوس یا قطار کتاب بخوانم. من از آن آدم هایی هستم که نمیتوانند توی اتوبوس یا قطار کتاب بخوانند. زیرا سرم درد میگیرد و این ها. توی این نیم ساعت دیگر میتوان آهنگ گوش داد و دختر ها را دید زد. میدانید من واقعا دختر ها را دید میزنم، قرار نیست اینجا خودم را آدم با شخصیتی جلوه بدهم گواه آنکه دخترها را دید زدن اصلا معنا بر بی شخصیتی نیست. اما من حواسم است کسی متوجه نشود. دوست ندارم فکر کنند که من آدم عوضیای هستم. و واقعا هم نیستم. آدم های عوضی برایشان مهم نیست که بقیه بفهمند که آن ها دارند دیدشان را میزنند، البته از یک نظر کمی هم این مسله مثبت است. من همیشه حواسم به این است که دختری را که دارم نگاه میکنم متوجه نشوند که دارم نگاهشان میکنم. میدانید در روز آدم های زیادی به دختر ها نگاه میکنند و من دوست ندارم جزو آن همه آدم باشم. شاید دلیل این که دوست دختر هم ندارم همین باشد. چون در طول روز حتما آدم های زیادی به آن دختر ابراز علاقه کرده اند و اگر من هم بخواهم همین کار را بکنم بیش از یک مزاحم چیز دیگری نيستم برای آن دختر. بگذریم. چند هفتهای میشود که به کار مشغول شدهام. یک کار که نیاز به زور بازو ندارد و نیاز به فکر و عقل دارد. میدانید که خوراک من هم عقل و دانش است، اصلا من را باید در دستهی آدم های روشن فکر و متفکر طبقه بندی کنند. زیرا هیچ از ورزش و سلامتی و این ها بویی نبردهام. کار من تمام وقت پشت لپتاپم میگذرد. باید برای این و آن پوستر و کاتالوگ طراحی کنم. آنجا یک چاپ خانه است. حقوق اش هم بد نیست. اما من دیشب به مادرم میگفتم آن یک ساعت و نیم رفت و برگشت من را خسته میکند، میگفتم دیگر خسته شدهام از این کار. من از این هایی هستم که باید بخورند و بخوابند. وقتی این را گفتم، مادرم به طوری که همهی این ها را میدانست گفت میدانم میدانم. و واقعا هم میدانست. مادر ها معلوم نیست همه چیز را از کجا میدانند. جدای آن، جای همه چیز را هم میدانند. مثلا همین ناخن گیر. ناخن گیر چیزی است که هیچ وقت پیدایش نمیشود و حتما باید از مادر ها پرسید تا جای آن ها را بهتان بگویند.
ما در خانهمان نزدیک به یک ماه میشود که گوش پاک کن نداریم. هیچ کس هم به روی خودش نمیآورد. ما ها اصلا هیچ چیز را به روی خودمان نمیآوریم توی خانه. یک بار که از حمام بیرون آمدم خواستم بگویم که گوش پاک کن نداریم. اما به محض آن که از حمام خارج شدم، یادم رفت که چنین چیزی میخواستم بگویم. شاید امروز هنگامی که از سر کار بر میگردم یک بسته گوش پاک کن خوشگل و باحال بگیرم و بگذارم توی آینه. بله بله میدانم نمیشود توی آینه چیزی گذاشت، توی آینه فقط خود آدم جا میشود. اما پشت آینه یک کمد کوچک است که تویش گوش پاک کن، کرم و این چیز ها را میگذاریم. من اگر گوش پاک کن را بخرم و بگذارم آنجا باز هم کسی صدایش در نمیآید. باید وقتی رسیدم خانه بلند بگویم من گوش پاک کن خریدم، و آن را از کیسهی خرید در بیآورم و به همه نشان بدهم و یک راست بروم توی حمام و بگذارم اش پشت آینه، توی آینه. من دوست دارم وقتی از حمام میآیم گوش پاک کن را فرو کنم ته گوشم و آن قدر بچرخوانم تا سرفه ام بگیرد. بعضی ها میگویند بسیار حرکت بدی است این حرکت. اما همان بعضی ها اگر میفهمیدند من بهشان میگویم کون لقتان شاید اصلا چنین حرفی نمیزدند. آدم که نباید راجع به هر چیزی نظر بدهد.
الآن دیگر غروب شده است و من برگشتهام خانه. نه گوش پاک کن خریدهام و نه هیچ چیز دیگر. شاید فردا بخرم. شاید هم نخرم. به خودم مربوط است که چه کار میکنم و چه کار نمیکنم٬ اگر راستش را بخواهید.
برای اولین بار خوشم اومد :دی که البته خوش اومدن یا نیومدن من به تو ربطی نداره :دی محض اطلاع گفتم....
پاسخحذفجمله آخرت پایانِ قشنگی ساخت که پارادوکس شگفت انگیزی ایجاد کرد. نوشته هات هم روز نوشته اند، هم یه جورایی داستان کوتاه!
من این اجازه رو دارم بزارمت رو سرم حلوا حلوات کنم ؟ تا حالا بت گفتم عاااااااااااااااااااااشق وبلاگتم
پاسخحذفنمی دونم چم شده بود. 11 خط اول بد جوری خنده م گرفته بود نمی تونستم وایسم. شاید کارونی که هیچ ریطی به گوش پاک کن نداشت، غافلگیرم کرد
پاسخحذفشاید بهترین نوشته ت بود، شاید هم من به خنده نیاز داشتم.
همه ش خوب بود. آخرشم قشنگ تموم کردی
راستی از آتنا که میامد وبلاگت خبری نیس. چیکارش کردی؟
خبر که دارم. دوستمه. اونم تو وبلاگ خودشه. اوایل که کسی کامنت نمیذاشت اینجا فک کنم راحت تر بود کامنت بده
حذفبسیار پست کسشری بود
پاسخحذفبه خودت مربوطه
پاسخحذفما کلاً تالا گوش پاک کن نداشتیم تو خونه ! ینی داشتیم ولی باش به عنوان گوش پاک کن کاری نداشتیم شایدم اونا داشتن من نداشتم ... ینی بیشتر حالتِ دماغ پاک کُن داشته واس من ..
پاسخحذفچقدر هم براي ما مهمه تو گوش پاكن بخري يا نخري
پاسخحذفخب کون لقت که واست مهم نیست
پاسخحذفگوش پاک کن نباشد بر قیافه من ریده میشود... چون هروخ ریمل میکشم اخر میرینم بر کل پلکم و سیاه میکنم دورش را...چون من روانیم... دستم میلرزد... و علاوه بر لرزیدن میریند... یک ابر تک یاخته است شاید
پاسخحذفمامانم رو ماکارونی روغن نمیزنه... به روغن ماکارونی میزنه... گوشتیم که میزنه توش چربه... از غذاهای خیلی چرب بدم میاد... حالت تهوع میگیرم... از بادمجونم بدم میاد... ازین غذاهایی که بدم میاد بتر همش بوشون میفهمم... ینی بعد غذا شیش دور دستمو میشورم...تهش حس میکنم بو گند روغن ماکارونی میده... انگار کل غذا با پنجولام خوردم نه با چنگال... خیلی عنه این غذا به مولا
پاسخحذفمن چند وقت پیشا خیلی گوشم درد میکرد... خیلیییییی... اونقدی که میخواسم مخمو بکوبم به دیوار ولی اینکار نکردم و رفتم خوابیدم... خیلی خسته بودم... ولی نمیشد خواب رفت... مسکن خوردم... یه دوساعتی خواب رفتم نصف شب از درد گوش پا شدم... گریه میکردم را میرفتم ینیا... کلا تو خونواده چون من خیلی مهمم هیشکیم عین خیالش نبود خوابیده بودن همه... بعد من دوشب قبلش لب داده بودم تو عمرم واسه اولین بار... عذاب وجدان خفن...فک میکردم واسه اینه خدا داره تنبیهم میکنه مثلا... هی به خدا گفتم غلط کردم دیگه ایین کارا نمیکنم...و بعد یه درد شدید یه دفه ای ناگهان خوب شد... بعد رفتم دراز کشیدم دیدم تو گوشم خیسه... داشت خون میومد... ترسیده بودم ینیا... فک میکردم قراره بمیرم... ولی خوشحال بودم ازین که باکلاس میمیرم... سرمو کردم یه وری که خونش بتونه بیاد بیرون...میریخ روبالشم... انگار مثلا دارم جون میدم ذره ذره و همه خوابن... میخواسم عذاب وجدان بگیرن همه... خیلی مهربون و معصوم سعی کردم بخوابم... همچی میگم خون هرکی ندونه فک میکنه فواره بود مثلا... نچ در حد بیس قطره مثلا... یه ذره بالشم خونی شد... سرمو جابه کردم اونورش خیس نباشه... ازین حس بچه خاصا داشتم که وقتی میمیرن همه میفهم اوهه کی بوده... بعد فرداش رفتم دکتر گفت فقط پرده گوشت پاره شده خودش ترمیم میشه... وهیچیت نیس... هیچیمم نشد بعدش... فقط دوباره هی درد میگرفت هی ول میکرد... دوسه روز بعدشم دیگه درد نگرفت... ولی گوش درد خیلی درد وحشتناکی بود... از پریودم بتر بود بنظرم
پاسخحذفاوههه چقد نوشتممممممممم
پاسخحذف