دوست پدرم را یادتان است؟ سلام. حالا رفته است زن و بچههایش را آورده اینجا تا زندگی جدید و رویاییشان را شروع کنند. اما پیش از آن یک ماهی میهمان ما هستند. و چه بهتر از این میتواند باشد؟ خواهر سیزده سالهام وبلاگ من را پیدا کرده است و همهاش را خوانده. از کجا میدانم که خواندی؟ توی آیپاد ات دیدم و ازت میخواهم از این به بعد نخوانی. چون هم توش حرف های بد میزنم که فعلاً برایت زود است و تو مثلا تابحال حرف های بد نزدی و هم چون من رئیس هستم و باید از من اطاعت کنی. البته اطاعت هم نکنی هیچ گهی نمیتوانم بخورم. اما برادرانه ازت میخواهم ادامه ندهی و بگذاری راحت حرف هایم را بزنم.
دوست پدرم یکشنبه صبح اینجا بود. یعنی آمد. صبح یکشنبه یک روز تعطیل که مردم توی رختخواب هایشان صبحانه میخورند و خوشبخت ترین هستند. اما ما ساعت هفت بیدار شدیم و پریدیم توی اتوبوس. هنوز از ماشین شخصی خبری نیست. چون از پول خبری نیست. از هیچی خبر است کلاً. توی اتوبوس با حالتی که خودم را چس کردهام از پدرم میپرسم که قرار است چند وقت بمانند؟ پدرم میگوید نمیداند. پدرم سعی میکند خایهمالیام را بکند تا من از اینی که هستم چس تر نشوم اما با این کارش دلم میخواهد بیشتر خودم را لوس کنم. مادرم هم با حالت شوخی میگوید باید پسرشان را ببری و بگردانی. من رویم آنور است و کاملاً شاکی هستم. سعی میکنم شاکی بودنم را با تمام اجزای بدنم نشان دهم. به فرودگاه میرسیم. تا نیم ساعت دیگر قرار است پروازشان بنشیند و بیآیند بیران. دیگر هیچ شانسی وجود ندارد تا نیایند. میآیند. قرار بود بیآیند. پس میآیند. پدر میرسد به من و من را بغل میکند٬ یک بوس لپ چپ٬ یک بوس لپ راست و دوباره برمیگردد روی لپ چپ و کارش را آنجا تمام میکند. هیچ دفاعی نمیشود کرد. حالا پسر میرسد. سه بوس به آرامی. مادر٬ سلام علی جان (اسم من علی هستش اگر که فکر کردهاید ناصر هستش. هرر هرر هرر) سه بوس پشت سر هم. دختر فقط دست میدهد. چون زشت است بوس کنیم هم را و ما چون آدمیزاد هستیم نباید کارهای زشت انجام دهیم. آن لحظه بدترین لحظه بود. کاملاً میتوانستم ادعا کنم که به من تجاوز شده است. واقعاً هم همینطور است. بوس شدنِ مرد توسط یک مرد نوعی تجاوز خفیف است. البته بوس در ملا عام بود پس هیچ از یک تجاوز پدر مادر دار کم نداشت. چمدان را از پسر پانزده شانزده ساله شان میگیرم. چون من آدمی هستم که به دیگرا لطف میکنم. با محبت و مهربان هستم. حالا پسر من را گیر آورده. میگوید چه تغییر کردهای. قد اش از من بلند تر بود. میگفت که هواپیمای دوبیشان خوب بود اما پرواز یونان به آلمانشان آشغال بود. حالا برای من آدم شده است (این را آنموقع گفتم. هنوز هم میگویم. چون من آدم عوضیای هستم). هواپیمای تهران تا دوبی تلویزیون داشت و آن یکی نداشت. و مجبور بوده است که فیلم نگاه نکند. به کف فرودگاه خیره میشوم. کسی هستم که از آن لحظه به بعد حتی نمیتواند برای خودش بنشیند و یک دقیقه فکر کند. من را میگیرد به حرف. میپرسد که آیا فیلم نگاه میکنم؟ سریال چطور؟ اولی را بله و دومی را هم با بله جواب میدهم. پرسید که قلادههای طلا را دیدهای؟ گفتم نه٬ ایرانی است؟ گفت آره٬ فیلم ایرانی نگاه نمیکنی؟ گفتم مادر پدرم نگاه میکنند اما من نه. سریال چطور؟ نه. سریال ساخت ایران خیلی خنده آور هست. حتما ببین. چشم. یعنی قهوه تلخ را هم ندیدی؟ یکهو ناراحت شدم. جداً ناراحت شدم که چرا باید یک پسر به سن و سال او اینجوری باشد. گفتم نه. فقط یکی دو قسمتاش را با پدر مادرم دیدهام. گفت که آن سریال اولی از این قهوه تلخ خنده آور تر است و اینکه اصلا قهوه تلخ لوس است و چه بهتر که نمیبینی. دید که از فیلم و سریال چیزی حالیم نمیشود. سعی کرد از راه دیگر وارد شود. گفت که ایران خیلی خیال پرداز است. (این آدمها همیشه با خودشان دایره واژگان جدید میآورند. کلمهی خیال پرداز را تا بحال از دهن کسی نشنیده بودم. فقط توی اینترنت اینور آنور خوانده بودم) گفتم چطور؟ گفت گفتهاند وقتی خامنهای به دنیا آمده گفته است یا علی و بعد شروع کرد به خندین. من هم خندیدم که یعنی خیلی حال کردم. داشت خودش را میکشت تا حرف بزند. توی خودم داشتم عق میزدم و واقعاً ناراحت بودم. ادامه داد که میخواهند به ایران حمله کنند. فکر میکرد من چون دیگر ایران نیستم از هیچ چیز هم خبر ندارم و چه خوب است که حالا او دارد گزارشی از وضع حال ایران میدهد و من را آگاه میکند. گفتم ای بابا. از این راه هم نتوانست وارد شود. واقعا راهی نبود. گفت حالا برسیم خانه یک ویدئوی کوتاه نیم ساعته نشانات میدهم. برای خودش برنامه چیده بود.
حالا وسایلاش توی اتاق من است و من را دوست و هم صحبت خوبی میداند. پشت مانیتور میایستد و من را در حال کار تماشا میکند. اصلاً میدانید چی است؟ دیگر نمیخواهم ادامه بدهم.
امروز رفتم و خودم را در یک باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم. یعنی دوستم را در اتوبوس دیدم. گفت که شب میرود به ورزشگاه. یکهو من را جو گرفت گفتم من هم میخواهم ورزش کنم. گفت که بیا با هم برویم. از حرفی که زدم پشیمان شدم اما حالا دیر شده بود. گفت که حالا بیا و یک فرم بگیر تا با هم به ورزش برویم. راستش من فقط میخواستم بگویم که منم دوست دارم ورزش کنم و این چه وضع بدن تخمیای است که دارم اما به هیچ وجه برنامهای برای بیرون آمدن از این حالت نداشتم. کلاً میخواستم بگویم که یعنی آره من میدانم ریدهام با این وضعیت جسمانی. اما بالاخره توی رو در باایستی گیر کردم و خودم را یک سال در آن باشگاه ثبت نام کردم. حالا باید هی بروم و هی بیآیم. شاید بازو و سیکس پک در آوردم و توانستم برم المپیک لندن. الآن که گفتم المپیک لندن شما باید بخندید چون المپیک تمام شده و خیلی نکتهی ظریفی بود.
این بود از داستان های من و ریاضی ۲ + پرسشهای چهارگزینهای
هر موقه نوشته هاتو ميخونم احساس ميكنم يه بچه ى 10 ساله ى معصوم كه گاهى شيطون ميشه روبه روم وايساده داره پشت سر هم حرف ميزنه
پاسخحذفچقدر تخمی بود این پستت
پاسخحذفکفگیرت خورده ته دیگ!
احساس میکنم چون وبلاگت لو رفته این پستت انقدر خنک بود،آره یا نه؟
پاسخحذفممنون بابت نکته ظریفی که اشاره کردی
پاسخحذفخيلي خوب بود تو خيلي دقيق و نكته بيني
پاسخحذفوبت فیلتر نیس... به جان خودم نیس... ینی من فقط وب تو واسم فیلتر نی
پاسخحذف:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
ینی الان مثلا ذوق مرگی داشت؟؟
پاسخحذفلعنت بر هیچکس کسی که وب تو را به من معرفی کرد
ینی معرفی که کرد تو تازه اون سفرنامه ای که هیچی نشد کیر من هم نشد گذاشته بودی... بعد اوون وقتی که من اومدم دیگه پست نذاشتی... بعد من هی اومدم اینجا عین چی کامنت گذاشتم
بعد تو عین چی ج ندادی
ینی من نمیدم که ج بدی... ولی کلا یه فاز کسخلانه مغرورانه رو مخانه داری در برابر آدمای دورت
نه نمیدونمم چه جوری که فاز شرح بدم... ولی واقن ازینکه میام اینجا هرچی میخوام میگم خوشحالم... من انقد بنده مخلصی هسم که به همین نعمات مختصر الهی و وب زاقارت تو واسه دردل کردن بسنده کردم... مث ملت در ارزوی هیچ زیدی نمیسوزم... ینی میسوختم... انقد سوختم که دیگه عشق هم سوخت خاکستر شت
یه بار دیگه هم اینجور شد ینی وبت فیلتر نبود... دوروز بعدش اومدم دیدم هس... این جمهوری اسلامیم دیگه همه چیو مسخره کرده... ریدم تو این فیلترینگ هوشمندشون... ریدم به این هوشمندیشون... که من باااین همه هوش تو همچی جامعه ای تلف میشم... ریدم تو این پارتی بازیاشون... من میدونم من المپ قبول بودم... من بودم... معلممون گف جوابات درسته... ولی اون کثافتا نمرمو ندادن... خیلی کثافتن... خیلی... من الان باید طلای المپ ریاضی جهان داشته باشم... و باید بشینم پز اون بدم... نباید بشینم دین و زندگی جامع کنکور بزنم... حق من همچی کثافتایی خوردن... من باید نظریه اعداد مریم میرزاخانی نقد کنم که چقد هرکی میخنرو گوزپیچ میکنه... من میتونم بر کتابش نقد بنویسمو و ایهاماش برطرف کنم... من دختر شاخیم... من میتونم دهن ربط دادن موضوعات مختلف بهمو سرویس کنم... میتونم از فیلتریمگ ههوشمند تیزهوشیمو ثابت کنم
پاسخحذفمیدونی آدرس بی فیلتر یه شبه مف گیر اوردم دلم نمیاد برم بخوابم
پاسخحذفمن از همین آدمای پر حرف رو مخم:(((
پاسخحذفجدی میگم... بعضی وقتا خیلی حرف میزنم... ولی میخوام خیلی حرف نزنم... ینی میدونی اینکه یکی مث تو بره پشت سرم بگه این رومخه خیلی حرف میزنه خیلی زشته... ینی گور بابا اون گوهایی که همچی نظری داشته باشن... ولی همون گوها من ترجیح میدم بسوزن که من چه دختر شاخیم... تا اینکه بگن اه چقد زر زر میکنه... چون حتی گوها هم عن حساب نکنن آدمو خیلی لذت بخشه... چقد هی گوه و عن میکنم... اه ینی ریدم تو دایره واژگانیم... ینی به جون داداشم... تا پارسال نه... تا دقیقا هیژده ماه پیش... فشای من بایه بچه اول ابتدایی نمیتفاوتید... الان بی ادب شدم... من میخوام باادب شم... توهم باادب شو... فش چیز بدیست... ولی تو جلو خونواده باادبی... من با خونواده حرف نمیزنم... ولی جلوشون اگه حرف بزنم فشم میدم... ینی لااقل فشای اول دبستانمو میدم... ولی اونا باز بم میگن بی ادب شدم راستم میگن
ویندوزمون دزدیه... همش یه صفه باز میشه میگه اینتر ا نیو پردکت کی... بعد پایینشم زده بای ا پردکت کی... ولی من پول ویندوز دزدی ندادم که برم بخرم.... ینی پول اینم ندادم... داییم داد بم این ویندوزرو... کثافت اولا انقد خودسر اپدیت میشد کل حجم من نابود کرد... کلی پول دادم دوباره حجم گرفتم... بعد بستم این اپدیتاش بازم گاهی قاط میزنه اپدیت میخواد بشه میزنم مودمو خاموش میکنم فک نکنه خیلی زرنگه... ینی من نمیدونم چی میشه مثلا اپدیت میشه هیچ تفاوتیم نمیکنه مثلا... فقط میخواد گند بزنه به حجم من... و روابط خونوادگیم که اون همه حجم کجام میکنم
پاسخحذف