بقالى سر كوچمان به مشترى ها يک دفترچه داده است. گفته است كه به ازاى هر انقدر مثلاً تومن که خريد كنيد يک برچسب میگيريد. حال اين برچسب ها را بايد جمع كنيد و بچسبانيد به توى آن دفترچه. بعد اگر برچسب ها مثلاً چه میدانم سى تا چهل تا شدند٬ دفترچه را مىبريد میدهيد به بقالى. بعد آن ها میگويند كه اين را ميخواهى، يا اين را يا اين را يا اين را و يا اين را بعد شما ميگويد اين را، هه هه شوخى كردم. شما مى گوييد اين را و با دست اشاره میكنيد به آن چاقوى ساخت چين كه توى يک جعبهى قرمز است و رويش نوشته چاقوى آشپزخانه. انگار مثلا كى میرود چاقوى توالت بخرد كه حالا اين ها نوشته اند چاقوى آشپزخانه. چه ميدانم. خلاصه از اين كلک ها میزنند تا ثروت را از چنگال خانواده ها در بياورند و به قاشق خانواده ها بريزند، هه هه هه هه.
حال مادرم ما را گاييده است كه حتماً از اين بقالى خريد كنيد و حتماً آن برچسب را بگيريد. يک بار رفتم و خريد كردم، خانوم صندوق دار گفت شما از اين برچسب ها جمع میكنيد؟ خواستم بگويم بله. پس به خواسته ام جامه ى عمل پوشانيدم و گفتم بله. يكم خجالت كشيدم. زيرا من به شخصه فرد پولدارى هستم و میتوانم شش تا از اين چاقو ها بخرم و آزاد كنم. بخرم بريزم توى جوب آب اصلاً. خانومه دست كرد آن جا و يک برچسب با باقى پولم بهم داد. تشكر كردم و آمدم بيرون. بعد اش رفتم خانه و برچسب را كوباندم روى سنگ آشپزخونه كه در اصل جنسش از سنگ نيست. گفتم بفرماييد مادر خانم، اين هم برچسب. براى سه ثانيه قهرمان خانه من بودم. توانسته بودم يک برچسب از چهل برچسب را گرد آورم. من قهرمان برچسب جمع كنى خانه بودم. من. من بر فراز قله ها رفته بودم. بله من. من.
جمعه هفته پيش مادرم من را صدا زد. گفتم بله. جواب نداد. يعنى اينكه بايد حضورم را به او برسانم. وقتی جواب نمیدهد و من میگویم چه است؟ چرا من را صدا کرده است. میگوید وقتی صدایت میکنم بیآ و ببین چه کارت دارم. قدرت در دستان اوست. رفتم به آشپزخانه. در حال آشپزى بود. گفت كه میخواهد سوپ درست كند براى نهار. سوپ هم میشود يک وعدهى اصلى غذايى؟ خير. پس بهتر است خودم غذا درست كنم؟ بله. اما خير٬ پس همان سوپ خوب است. البته به اين بحث آشپزى بعداً میرسيم٬ البته اگر حوصلهاش را داشتم یا اصلاً یادم ماند راجع بهش بنویسم. مادرم گفت كه میخواهد سوپ درست كند. گفتم كه میدانم. گفتم همين چهار خط بالاتر گفتى. هه هه هه. گفت كه بروم تره يا چه ميدانم يک سبزىاى سگی گربهای چيزى بخرم. گفتم از كجا بشناسم كه تره چيست. گفت كنار سيب ها و آلو هاست. يعنى اول آلو است، بعد تره و بعد سيب. فكر كنم بدترين چيدمان مواد غذايى در سه سال گذشته متعلق به بقالىِ ما باشد. اول خواستم بگويم كه خودش چرا تن لش اش را تكان نمیدهد و خودش نمیرود خريد. خواستم بگويم كه از جلوى چشمانم گم شود. اما نگفتم. زیرا زشت است. خودم تن لش ام را بردم خريد و از جلوى چشمانش گم شدم. تره را در مغازه بر داشتم. تابحال تره ديده بوديد توى عمرتان؟ جواب خير است. زيرا تره را شما فقط توى سوپ ديده ايد. يعنى حتى نديده ايد. فقط خورده ايد. از بس كار نكرده ايد هيچ چيز را نمیدانيد. بعد گفتم تا آمدهام توى بيران براى خودم هم چيز هاى خوشمزه خريدارى كنم. متاسفانه خريد هايم از از آن حد مثلاً تومن گذشته بود و به من يک برچسب تعلق میگرفت. دم صندوق خانومه چيزى نگفت. من هم مسلماً چيزى نگفتم. زيرا كه زبونم را سگ گاييده است. بعد از مغازه آمدم بيران. داشتم خودم را توى سرم كتک میزدم كه عجب بى عرضهاى هستى. پس چه كسى جواب مادرت را میدهد. تا آمدم به خودم جواب دهم. به خودم فرصت ندادم و يه مشت ديگر خواباندم توى صورتم. بس است ديگر. يكهو به خودم آمدم و سعى كردم افكارم را كنترل كنم. گفتم كه كون لق برچسب، کون لق خانوم صندوق دار و کون لق تره. راستش را بخواهيد تهِ تهِ دلم يواشكى يک كون لق مادرم هم گفتم.
رفتم خانه. خريد ها را آرام و مرتب گذاشتم روى سنگ آشپزخانه كه در اصل جنسش از سنگ نيست. مثل آدم هايى كه ظاهرشان سنگى است ولى باطنشان گل گلى و خال خالى (به به به این جمله). بعد سريع آمدم بروم توى اتاقم. مادرم گفت كه پس برچسب كجا است. گفتم آخخخ برچسب. اى بابا يادم رفتم. پيففف و پوفففِ ناراحتى هم سر دادم. بعد مادرم اخم هايش را كرد توى هم. بله به همين راحتى اخم هاى عنى اش را ميكند توى هم. اعصاب مارا هم عنى ميكند. با اخم مادر همه چيز عنى ميشود (به به).
حال بعد از یک هفته مادرم صاحب یک چاقوی آشپزخانه شده است. اما از جعبه اش در نمیآورد. میگوید که آدم هرچه را دارد که نباید که حتماً همان موقع استفاده کند که. خوراکش از این کار هاست. مثلاً شمع میخرد اما روشن نمیکند. دلم میخواهد در این جور مواقع خودم را ریز ریز کنم و بریزم جلوی سگ تا بخوردتم.
حالا بیآیید کمی راجع به زندگی زیبا است صحبت کنیم. امروز داشتم به دوستم میگفتم بیآید که برویم یک وری. یک مسافرتی چیزی. گفتم که تعطیلات کجا میرود؟ گفت که هیچ جا. گفتم پس حل است. گفتم من هنوز نمیدانم که بتوانم جایی بیآیم یا نه. گفتم که باید ببینم باید کار بکنم یا نه. میبینید؟ قرار هایی را که خودم هم میذارم سریعاً خودم سعی میکنم بهم بزنم. چهام است؟ دوستم گفت مگر دست خودت نیست که کار بکنی یا نکنی. یکهو رفتم توی فکر که عجب ضعیف هستی مرد. دو تا زدم به پشتم که یعنی ریدهای. بعد از فکر آمدم بیران و گفتم که چرا چرا. معلوم است که دست خودم است. داشتم زر میزدم. زیرا دست خودم نیست. هیچ چیز دست خودم نیست. یعنی اگر بخواهم میتوانم دست خودم بگیرم. اما حالا میبینید که نمیتوانم دست خودم بگیرم. گفتم که اگر رئیسم به کمک من نیاز داشته باشد ترجیح میدهم کمک اش کنم. این حرف را زدم در حالی که میخواهم سر به تن هیچ رئیسی توی دنیا نباشد و همهی سر ها به تن کارگر ها باشد (به به جمله). گفتم حالا ببینیم دیگر. گفتم خوب است که او آمادگی اش را اعلام کرد.
به واسطهی آن نمایشگاهی که برگزارد (هه هه برگزارد) کردیم حالا به من پیشنهاد دو نمایشگاه دیگر شده است. نمایشگاه بیشتر زندگی بدتر. حال باید بیشتر کار کنم. کار بیشتر زندگی عنی تر. عن بیشتر زندگی بیشتر. زندگی بیشتر عن بیشتر. چرخهی زندگی (استتوس خور ملس). موضوع٬ عکاسی در شب است. جنده ترین موضوع برای عکاسی. اما من مرد ساختن باکره از جنده هستم. حالا ببینید کی گفتم. یک دوربین میخواستم بخرم از زمانی که سیبیل هایم فابریک بود. البته من عکاس نیستم و کلاً عکاس ها را هم دوست ندارم. اما عشق دوربین خریدن چیزی است که همیشه توی من وجود داشته و هیچ وقت ارضا نشده است. نمیدانم از لحاظ جمله بندی یا مثلاً معنایی درست باشد. چون که عشق که ارضا نمی شود. عشق فارغ میشود. اما میدانید. به تخمم. بله راستش به تخمم که درست هست یا نه. زورم فقط به همین چیز ها میرسد که به تخمم بازی در بیآورم.
:))عب نداره ما یادت میندازیم بحث آشپزیو
پاسخحذفآره ... یه خورده هم از آشپزی برامون بنویس
پاسخحذفتو مثل cris angli , kris angli ، آن را می شود پرستید که گفت او خداست و تا اون هست زندگی هست هر تو هم یک چیزی هستی تو همون مایه ها
پاسخحذفنام شناسایی چایی می خوری ؟
منم معتقدم که آدم هرچه را دارد که نباید که حتماً همان موقع استفاده کند که!!! حتماًاعضای خانوادم از دستم شاکی ان و تو اینترنت غر می زنن...
پاسخحذفشاکیان. شک نکن
حذفاینارم فکر می کنی زورت می رسه، ولی خب در اصل نمی رسه که می گی به تخمم.
پاسخحذفمیدانی من همیشه پست هایت را میبرم برای مادرم می خوانم، می گویم ببین همه تون مثل همید! مادر من هم می رود یک چیزی می خرد بعد نمی گذارد کار بزنیم، تازگیها رفته یک دربازکن چیتان میتان خریده قایم کرده، بعد ما همیشه کنسرو ها را باید با چاقو و گوشت کوب باز کنیم!
پاسخحذفبعد مادرم می گوید اینها را تو خودت می نویسی می آیی برای من می خوانی، یعنی خودش هم میداند که چه آدمی هست!
تخمت درد نکند!
همه مث همن اصن
حذفمن همه ی "هه هه"هارو "هار هار" خوندم چراکه صهبایی تر است :))) هارهار
پاسخحذفبه قول يكي...صهبا تو بهترين و كصخلترين بلاگر دنيايي:))
پاسخحذف"اول خواستم بگويم كه خودش چرا تن لش اش را تكان نمیدهد و خودش نمیرود خريد. خواستم بگويم كه از جلوى چشمانم گم شود. اما نگفتم. زیرا زشت است. خودم تن لش ام را بردم خريد و از جلوى چشمانش گم شدم"
پاسخحذفپاره شدم پسر =))))
ک دوربین میخواستم بخرم از زمانی که سیبیل هایم فابریک بود. البته من عکاس نیستم و کلاً عکاس ها را هم دوست ندارم. اما عشق دوربین خریدن چیزی است که همیشه توی من وجود داشته و هیچ وقت ارضا نشده است
پاسخحذفهنوزم دوربین میخوای؟؟
من همیشه از اول سال تا ته سال حواسم جم بود دوستام چیا میخوان واسه تولدشن بگیرم... بعد میگرفتم...و اونا میگفتن اااا از کجا فهمیدی من مثلا ازین خوشم میومد.... ولی اونا حتی تولد منم یادشون نمیموند... فقط یه نفر بوده که تولدمو یه بار یادش بوده اونم که تبریک فرستاده بوده روگوشی مامانم مامانمم تبریکرو پاک کرده بوده...چون ازون دختره خوشش نمیومد... امسال از همین امروز به همه هرروز هی دارم میگم 22 تولدمه... هی میگم ... هی مگیم... تا شاید یادشون بمونه... خب ناجوانمردانس تو تولد همرو یادت باشه ولی هیشکی تولدت یادش نباشه... من اصن کادو تولد نخواسم(غلط میکنم که نخواسم:)))... ولی لااقل یکی باشه بگه تولدم مبارک... دلم گرفتت