یک سری دسر های شکلاتی خریدهام که وقتی میبینید فکر میکنید باید خیلی خوشمزه باشد. وقتی هم که میخورید باز فکر میکنید خوشمزه است، و وقتی فکر بکنید خوشمزه است پس خوشمزه است دیگر. پس اینها چیست که میگویم؟ خوشمزه خوشمزه است و بد مزه بد مزه. در مغازهی دسر فروشی (مثلاً خارج مغازه هایی دارد که فقط دسر میفروشند) کنار همین دسر های شکلاتی، دسر های موزی هستند. یعنی یک کسی آمده دسر و موز را که هیچ ربطی به هم ندارند ترکیب کرده و دسر موزی به دست آمده. من بلافاصله میتوانم روی موز عوق بزنم. روی پوستش، رنگاش، طعماش، خانوادهاش، پدر و مادر اش. قدیم ها آدامس موزی هم بود. الان هم هست و تا زمانی که بد سلیقه ها تو دنیا وجود داشته باشند آدامس های موزی هم وجود خواهند داشت. حالا اینها را میگویم که بدانید فاصلهی خوشمزه با ناخوشمزه -یا همان بدمزهی امروزی- کمتر از حتی پنج سانتیمتر است. اینجا دسر خوشمزهی شکلاتی و آنجا دسر ناخوشمزهی موزی. پس آدم باید چشمانش را باز کند و دور و بر اش را نگاه کند. حالا جدای اینها یک نوع پاستیل هایی هم هستند که طعم موز میدهند. همین. اما پاستیل مورد علاقهی من با طعم طالبی است و آب مورد علاقهام هم آب طالبی است. یعنی طالبی موز را سوراخ سوراخ میکند از مورد (نمیدانم لحاظ را چگونه مینویسند و بله من خیلی بیسواد هستم و آفرین به شما که باسواد هستید و ماشین دارید و با اتوبوس اینور آنور نمیروید) شاخ بودن. اما میوهی مورد علاقهام هندوانه، انگور، مانگو، بعضی وقت ها کیوی و البته سیب است. پرتقال و نارنگی بدون هسته را هم فراموش نکنید.
مادرم میرود یک سری نارنگی هایی میخرد که وقتی توی هال جلوی تلویزیون پوستش را میکند توی اتاق من -در حالی که درب اتاق بسته است و خودم دارم با آنجایم ور میروم- بویش میآید. بویش بسیار بد است. حتی از بوی لاک هم بد تر است. در اینجور مواقع میروم پوست های نارنگی را از مادرم میگیرم و میریزم توی سطل زباله و درش را هم میبندم و یک آب هم روش. پدرم هم برای رقابت با مادرم میرود پرتقال میگیر و پوست میکند. اما پرتقال که بویی ندارد. پس رقابت تعطیل و مادرم پیروز میدان میشود.
امروز همراه دسر های شکلاتی یک بسته استیک هم از توی یخچال ورداشتم و قصد داشتم به آرزوی استیک خوردن جامهی عمل بپوشانم. یک بسته بود که رویش نوشته شده بود استیک و خدا شاهد است دروغ نمیگویم. بعد عکس یک بشقاب بود. روی بشقاب یک عدد استیک و کنارش یک سس زرد زیبا و یک سری سبزیجات هم بود. از استیک بخار بلند میشد و آن پشت ها خورشید داشت غروب میکرد. زیرا که آنها داشتند نهارشان را توی بالکن میخوردند. از این بالکن هایی که توی آمریکا هست و توی ایران نیست و توی فرانسه هم نیست. توی آلمان هم نیست. توی لهستان و چین و روسیه هم نیست. از آن بالکن هایی که دو تا پله میخورد و یکهو میشود حیاط و بعد از حیاط کوچه است و ماشین ها با دختر های زیبا رد میشوند و پسر اصلاً رد نمیشود. روی بستهی استیک عکس مردی بود که داشت برای زنش شراب میریخت. زن به مرد میگفت چه جذاب شدهای امشب (درحالی که همچنان روز بود و خورشید را مگر کورید نمیبینید که دارد غروب میکند؟). مرد به زن میگفت که بیا بعد از غذا برویم از آن کارها بکنیم. زن میگفت باشد. غذایشان را که خوردند مرد دست زن را گرفت و رفتند توی اتاق. من دیگر خجالت کشیدم ادامهاش را ببینم. برای همین بسته را انداختم توی چرخ و یک سس هم که اصلاً شبیه سس روی جعبهی استیک نبود ورداشتم. سبزیجات هم که برود توی کون خر. اینها را خریدم و رفتم خانه. مادرم خانه نبود. پدرم هم نبود. خواهر هایم اما بودند. گفتم برایشان غذا درست کنم. بعد استیک ها را از جعبه در آوردم. دیدم که همه شان شبیه هم هستند. بعد که پخته شد فهمیدم که استیک نبوده و یک چیزی مثل کتلتی کوکویی کوفتهای چیزی است. از همان غذاهایی که من عنم میگیرد ازشان. به خودم و به صاحب مغازه و به صاحب کارخانه و به صاحب پراید قرمز جلوی در فحش دادم.
البته فکر نکنید که من استیک نخوردهام ها. خیر. خوردهام یک بار.
یک بار که ما به همراه خانواده رفته بودیم ایرلند پیش خالهام خورده بودم. یعنی دوست خاله ام که اسمش مطی یا یک همچین چیزی بود جو گرفتاش و همه را دعوت کرد رستورانشان. زیرا که همهی ایرانی ها در خارج رستوران دارند. و همهی غیر ایرانی ها رستوران ندارند. ما هم رفتیم. یک رستوران ایتالیایی بود. گارسن های زیبا داشت و رو میزی های زیبا تر. اما شمع هایشان خیلی ازگلی بود. شمعدان هایشان هم همینطور. اما من که نمیخواستم باهاشان ازدواج کنم. برای همین چیزی نگفتم. آمدند گفتند چه میخوارید؟ من هم منو را نگاه کردم و دیدم استیک هم دارند. بعد توی دلم گفتم یعنی هر چیزی را میشود سفارش داد؟ خدا ظهور کرد و گفت بله. تشکر کردم و خدا دوباره رفت. به پسرخالهام گفتم که تو چه میخواری؟ نکند گیاه خواری؟ (هرر هرر) بعد منتظر جواب نشدم و با شوق و ذوق گفتم که من میخواهم استیک بخورم. او هم گفت پس او هم همینطور.
همه که غذایشان را انتخاب کردند، مطی یا هرچی که اسمش بود آمد تا سفارش بگیرد. من با خجالت گفتم که استیک میخورم. زیرا که استیک در خانوادهی ما یک چیز لوکس به حساب میآید. پدرمان همیشه به ما قول داده بود که ما را یک روز ببرد خانهی استیک و آنجا استیک بخوریم. اما خب نرفتیم و کسی هم به روی خودش نیاورد. مطی گفت که چگونه باشد؟ من هم زرنگ بازی در آودم و نپرسیدم که چگونه باشد یعنی چه؟ استیک استیک است دیگر. زیرا توی فیلم ها دیده بودم که استیک گونه های مختلف دارد. برای همین گفتم که متوسط باشد. نه خام نه خیلی پخته. بعد موبایلم را در آوردم ساعت را نگاه کردم و دوباره گذاشتم توی جیبم. بله. اینگونه بود که من اولین و تا به امروز آخرین استیک تمام عمر هایم را خوردم.
کار را به صورت رسمی به کنار گذاشتهام و درس را به صورت غیر رسمی در ذهنم. حالا دیگر نه پول دارم نه پستان شیرم را بردهاند هندستان. از دادگاهی هم که قرار بود بروم و شهادت بدهم که این به آن پول داده هم خبری نشد. توی زندگی من فقط از هیچی خبری میشود.
میخواهم به یک مسافرت بروم. من تمام عمر ام را داشتهام توی اینترنت دنبال بلیط های ارزان قیمت اتوبوس، قطار، کشتی و هواپیما میگشتم. و همیشه هم بلیط های مناسب پیدا کردهام و همیشه هم هیچکاری نکردهام و همیشه از توی خانه تکان نخوردهام. اما اینبار میخواهم تکان بخورم. زیرا که بس است تکان نخوردن. باید تکان خورد و تکان داد. و رید و شاشید. راستش هیچ ربطی نداشت که من این وسط بیآیم یکهو از ریدن و شاشیدن بگویم. اما حالا که گفتم، و پاکاش هم نخواهم کرد.
دوستم -همان دوستی که قرار بود تا باهم به فرانسه و یا همان پاریس برویم- گفته است که چند ماه صبر کنم، قرار است یک بی ام و بخرد و ما را بیاندازد تویش و ببرد خارج. من هم گفتهام باشد. من همیشه میگویم باشد. زیرا که من آدم خوبی هستم. دوست هایم دارند ماشین خریداری میکنند اما من هنوز نمیتوانم یک بسته استیک بخرم. به نظر شما چرا این گونه است؟ چرا من ماشین نمیخرم و دوست هایم استیک؟ چرا من آمریکا نیستم و آمریکا من نیست؟
در پایان میخواهم یک داستان کوتاه تعریف کنم. یک روز خواهرم قصد داشت که از طریق کنترل تلویزیان کانال تلویزیان را عوض کند. اما موفق نشد. خواهرم گفت که چرا ریده شده است توی کنترل تلویزیان؟ بعد مادرم گفت که در این خانه توی چی ریده نشده است؟ -پایان داستان، پایان نوشته، پایان دنیا، پایان همه چیز
پاسخحذفمن پراسترس ترین لحظات زندگیم وقتایی که سفارش غذا میدم بعد طرف یه سوالی میکنه...میرینم به خودم
در ضمن پاشو بیا ایتالیا...
هنوز می خونمت. این از قبلیه بهتر تر بود
پاسخحذفقبلیه رو زیاد دوست نداشتم. تو که میگی بگو به تخمم