شب ها دوستانم به من زنگ میزند و من زنگ میخورم. اما من دوست ندارم زنگ بخورم. من دوست دارم کیک شکلاتیِ بیبی بخورم. بار اول که زنگ میزنند من رویم را میکنم آنور تا نبینم موبایلم دارد زنگ میخوردم. زیرا که صحبت کردن با تلفن مور مور ام میکند و وقتی با تلفن حرف میزنم هی دور اتاق میچرخم و دستم را میکنم توی شرت ام و اگر آن موقع پشم داشته باشم سعی میکنم پشم هایم را بکنم. اگر هم پشم نداشته باشم سعی میکنم خودِ دودولام را بکنم. البته هیچکدامشان هیچوقت کنده نمیشوند.
آنموقع که تلفنام –که یعنی همان موبایلم– زنگ خورد داشتم با یک کسی چت میکردم. با یکی از همکلاسی های قدیمی. دوست هم نه، همکلاسی. زیرا که همکلاسی ها شمارا در فیسبوک پیدا میکنند و میخواهند بدانند در زندگیتان چقدر موفق هستید. برای هر کدامشان هم موفقیت یک تعریف مختلف دارد. اگر بگویی درس میخوانی از کار میپرسند. اگر بگویی کار میکنی از درس میپرسند. شما همیشه بازنده هستید و در زندگیتان به هیچ چیز نرسیدهاید. اگر به درس و کار رسیده باشید به کُس –ببخشید ولی کُس– و پول نرسیده اید –زیرا که کُس و پول در یک طبقه هستند برای دوستانتان–. اگر به اینها هم رسیده باشید دو حالت دارد. یا میخواهند بیشتر با شما ارتباط برقرار کنند یا اینکه کس میگویید، شما یک خالی بند هستید. شما میخواهید در اولین فرصت به همکلاسی سابق یک کسِ ننت بگویید یا در بهترین حالت گور بابات را دیگر حداقل میخواهید بگویید. من هم میخواستم به دوستم بگویم گور پدرت –زیرا که من با ادب هستم– و سریع بلاکش کنم و زیر پتو قایم شوم –آخ ناز بشوم–. میخواستم فحش را بدهم –الکی– که دوستم زنگ زد. با زنگ اول پاشدم رفتم دستشویی و شاشیدم. وقتی برگشتم میس کال شده. داشتم بیشتر برای همکلاسی توضیح میدادم که نه من به هیچی نرسیدهام و احتمالاً به چیزی هم نخواهم رسید که دیدم دوستم دارد دوباره زنگ میزند. سریع کامپیوتر را خاموش کردم و رفتم خوابیدم تا اگر دوستانم از من پرسیدند چرا تلفنمان را جواب نمیدهی بگویم خواب بودم و آخ ببخشید. یا اول بگویم آخ ببخشید و بعد بگویدم خواب بود. زیرا که در عین اینهمه کسکلک بازی خالی هم نمیخواهم ببندم برای دوستانم. زیرا که میخواهم اسمم را به عنوان دروغ نگفته ترین فرد در تاریخ ثبت کنم تا همه حال کنند. میخواهم بگویم آنجا که نوشتند این شخص تابحال دروغ نگفته عکسام را هم بگذارند در حالی که یک لبخند سیاه سفید زده ام. یعنی عکس خودش سیاه سفید است و من حواسم به عکاس و عکس نیست و دارم یک خندهی جالب میکنم. از این خنده ها که یکی برایتان یک داستانِ جالب تعریف میکند. از این خنده ها که آن فرد اتفاقاً خوشگل هم هست و دوست دخترتان است. از آن خنده ها که همه بگویند اصلاً از عکسش معلوم است که انسان خوبی بوده است. آنها از فعل گذشته استفاده میکنند زیرا فکر میکنند من مردهام اما من نمردهام. من آن مردِ جاویید ام.
مادرم میگوید دو بار که به رویتان میخندم پر رو میشوید و فکر میکنید خبری است. اما حقیقت این است که نه او میخندد و نه ما فکر میکنیم خبری است. ما کلاً فکری نمیکنیم. مگر ما آدم هستیم که اصلاً فکر کنیم؟ او میگوید خاک بر سرتان. اینها را وقتی میگوید که ما میگوییم نمیخواهیم برای تعطیلات به ایرلند پیشِ خواهرش –و بچه های کسخلش– برویم. اما ما میرویم. زیرا که ما آدم نیستیم.
میدانید؟ اصلاً به شما چه که من چکار میکنم. من نه درس میخوانم و نه کار میکنم و نه زحمت میکشم و نه هیچی. شما را سننه. همه فضولند. شما منظورم آنهاییست که میگردند انسان ها را –یعنی ما ها را، ماهارا ماهارا– در فیسبوک پیدا میکنند و ادد میکنند و سوال میکنند. من تابحال فقط یک نفر از دوستانم را در فیسبوک سرچ کردهام و پیدا کردهام و فضولی کردهام. آن هم دوستِ پیش دبستانی تا کلاس سومام آریامن –به معنی مردی از سرزمین آریا، الکی– بوده. ما کلاس سوم که بودیم آنها به فرانسه مهاجرت کردند. زیرا که آنموقع عقل آنها بیشتر از ما میرسید. ولی عقل ما ده سال بعد رسید. حالا اون در همه این سال ها انسانی با سواد و خوشگلی شده است و من بر اثر بی سوادی قیافه ام زشت شده.
آریامن تولدم را برایم در فیسبوکم تبریک گفت و گفته بود که بیا ببنیم هم را دیگر. گفت که اگر تابستان نروم پیشش او –اون– میآید پیشم. و من دوست ندارم کسی بیآید پیشم. زیرا که پتویم زشت است و طرح پوستِ گاو دارد، ماشین هم ندارم و نمیتوانیم به پارتی های شاخ برویم، یعنی در حقیقت ما فقیریم. حالا این را در فیسبوک هم مینویسم تا شاید دید، خواند، و دیگر نیامد. اما بداند که خیلی دوست هستیم همچنان. و من بی خایگی میکنم تا چیز دیگری بنویسم راجع بهش. زیرا که خواهرش هم با من در فیسبوک دوست است و انسان جلوی خانم ها فحش نمیدهد. انسان جلوی خانم ها فقط سعی میکند مخشان را با کسشر هایش بزند.
یک پروژه دارم که باید تا هفتهی دیگر تمام اش کنم و تحویل اش بدهم. باید یک متن دربارهی پروژهام بنویسم بیشتر از ده هزار کلمه. اما هنوز سه صحفه معادل سه هزار کلمه –سه هزار کلمه کسشرِ خالص– نوشتهام و اینجور که بویش میآید دیگر هم ادامه اش نمیدهم و یک نمرهی ناپلئونی میگیرم و میرینم در آیندهام. زیرا که خارج هم تمام زندگی به نمره بستگی دارد. حتی دسر شکلاتی خریدن هم به نمره بستگی دارد. و من چون اگر توضیح بدهم که چرا بستگی دارد لوس میشود، پس توضیح نمیدهم تا بامزه باقی بمانم. راستش حتی خودِ پروژه را هم شروع نکردهام. یعنی هیچ پروداکتای –به ایرانی چه میشود؟– تولید نکردهام. فقط خرید هایش را کردهام. زیرا که من آدمِ مصرفی، کسشر و پول خرج کنی هستم و تمام فکر ام در حاشیه است.
دوستم به من کارت تخفیف سینما داده است. و من نمیدانم با که به سینما بروم. و نمیدانم اصلاً چه فیلمی بروم. من سینما دوست دارم. همه سینما دوست دارند. حتی آنهایی که سینما دوست ندارند هم سینما دوست دارند. میخواهم خودش را به سینما دعوت کنم. اما او دخترِ زردی است و از این فیلم های کسشر دوست دارد که یک پسر خوشگل تویش است که هیچی ندارد در زندگی –مثلِ من– بعد میرود توی یک ساندویچی کار پیدا میکند تا زندگیاش را بگذراند، مادر پدر اش مردهاند و عنکبوت نیشش زده و تبدیل به اسپایدرمن شده است –مثل من– و عاشق یک دختری میشود ولی چون دست و پا چلفتی است –مثل من– دختره آدم حسابش نمیکند –مثل من–. از این فیلم ها. یا از آن فیلم هایی که یک دختری که هیچی ندارد –مثل من– عاشق دوست پسرِ یک دختری میشود ولی آن دختره که آن یکی دختره عاشق دوست پسرش شده است با دوست پسرش بهم میزند و آن دو تا –یعنی آن یکی دختره که عاشق دوست پسرش شده و خودِ دوست پسرش– را با هم دوست میکند. دوست پسره هم این وسط هیچی نمیگوید –مثلِ من– زیرا که برای نویسنده سخت است حتماً –مثل من– احساس میکنم اگر یک بار دیگر بگویم مثل من مرز های بی مزگی را رد میکنم و میرسم به عوارضی هاهاهاهاها.
من دوست دارم بروم فیلم گودزیلا را ببینم زیرا که این فیلم کسشر نیست و ممکن است برای هر انسانی اتفاق بیافتد.
in hame almani ke faghat tu zendegishun kos charkh mizanan azina yad begir melat ro be tohmet hesab koni va ghose bi puli ro nakhori....be dar migam alan divar beshanavee..........
پاسخحذفsahba kheili khub bud in
پاسخحذف