امروز داشتم برای خودم و برای رضای خدا هم که شده در خیابان راه میرفتم و به آینده و بچه دار شدن فکر میکردم. داشتم اکچولی به بچه ندار شدن فکر میکردم. میگفتم که ای بابا انسان که نباید بچه دار شود. انسان باید مسافرت کند. راستش من خیلی با مسافرت حال میکنم. اما خیلی مسافرت نمیروم. دلیلام این است که پول ندارم. اما مسافرت که پول نمیخواهد. مسافرت تخم میخواهد. من در سفر بسیار آدم اوپنی میشوم. با کوچک ترین انسانی –حتی انسان های سه سانتی– که به طرفم میآید شروع به صحبت کردن میکنم. بسکه جهان وطن هستم من. اما وقتی در مسافرت نیستم. عن هستم. یعنی عن هم آن ور تر. یک روز که در خیابان راه میرفتم چند تا عن از کنارم رد شدند و یکی از آن عن ها به دوستش من را یواشکی با انگشت نشان داد و گفت اوه اوه این عنه رو. بعد پیچیدند و وارد استارباکس شدند. من هم سرم را انداختم پایین و افسوس خوردم.
بعد از اینکه از فکر بچه ندار شدن آمدم بیران داخل یک سری فکر های بد شدم. که دوست دارم برای شما تعریف کنم. یعنی میدانید، خیلی هم بد نیست. توی ایستگاه اتوبوس که منتظر بودم به این فکر میکردم که آن دختره که آنجاست روی کوله پشتیاش یک دانه از این گل سینه ها زده است. از این هایی که نمیدانم اسمش چیست. گرد است. پیکسل. چه میدانم حالا چه. به هر حال از آن ها. آرت ورک دارک ساید آف د مون بود. یعنی دیگه مثلاً کستِ خوار پینک فلوید باید میبوده باشد آن دختر. کنار آن هم آن زبانِ رولینگ ستونز –استونز– بود. کنار رولینگ استون هم آرمِ شماعی زاده بود که با یک افکت خاصی روشن خاموش میشد. بعد من –چون جوانِ خام و کله پوکی هستم– با خود فکر کردم که آه این دختر، دخترِ آرزو هایم است. حتی قیافهاش را هم ندیده بودم. اما خب دو پیکسل و یک پیکسلِ چراغان از شماعی زاده برای من بس است تا عاشق شوم –هاها تیتر این پست اکچولی یکی از جمله های این پست هم است. البته این یک تیکه را از فامیلی گای یاد گرفتهام. آنجایی که پیتر رفته است سینما و اسم فیلم «عزیزم من کوک نیستم» است و بعد بازیگر که آلِن دِلون است یکهو وسط فیلم میگوید عزیزم من کوک نیستم، بعد پیتر میخندد. من هم میخندم. شما هم میخندید. همه میخندند به غیر از آن هایی که در بیمارستان هستند و دارند میمیرند.– . بله. گفتم که اوه اوه من عاشق شده ام. یک آقایی هم آنجا بود که چیزی نمیگفت. آن آقاهه احتمالاً داشت به این فکر میکرد که الآن کار های شرکت بهم ریخته است و باید خودش را در این ترافیک هرچه زودتر به شرکت برساند و کار ها را راست و ریست کند تا آقای احمدزاده که از ژاپن فردا میآید همه چیز بیستِ بیست باشد. اما من تمام فکرم بر روی دخترِ مردم بود. ولی میدانید؟ من فکر ام پاک است. یعنی از این لش و لوش ها نیستم که همش به فکر بدن مدن و پستان مستان باشند. من به زیبایی های درونی میاندیشم، به چرخ و فلک، به سینما و چس فیل، به چیزبرگر و نوشابه میاندیشم. به نشستن زیر رنگین کمان میاندیشم. راستش من فقط به کُس میاندیشم. نه شوخی کردم. همان به گل مُل میاندیشم.
دیدم که اتوبوس پنج دقیقه دیگر میآید. باید کاری میکردم. نمیشود که اینهمه دختر های آرزو در ایستگاهای اتوبوس و قطار از دست بروند. برای همین تصمیم گرفتم بروم سمت سطل آشغال تا پاکتِ نوشابه ام –هاهاها پاکتِ نوشابه– را داخلش بیاندازم. با این کار در حقیقت دو حرکت زده بودم. هم آشغال را دور ریخته بودم و به محیط زیست کمک کرده بودم و هم خودم را به دخترِ آرزو ها نزدیک تر کرده بودم. کنار دستش ایستاده بودم و هی با آیپادم پینک فلوید گوش میکردم. سعی میکردم از دارک ساید آف د مون چیزی گوش ندهم که تابلو نشود. کوچک ترین نگاهی هم بهش نمیکردم تا نگوید ازین اُزگل مُزگل هاست. ولی حقیقت این است که من ازین اُزگل مُزگل ها هستم اتفاقاً. اتوبوس که آمد من کارت اتوبوسام را در آوردم و سوار شدم. بعد یواشکی نگاه کردم تا ببینام او هم سوار میشود؟ دیدم که بله سوار میشود. اما من جلوی او بودم. باید کجا مینشستم تا نزدیک باشم و بتوانم مخ اش را بزنم؟ آخر من اگر نزدیک باشم فقط می توانم مخ بزنم. بعد برای اینکه کسی شک نکند رفتم ته اتوبوس. دخترک – :))))))))))) دخترک– دقیقاً همان جلوی اتوبوس نشست. بعد دیگر هیچکس شک نکرد. حتی یک خانومی آمد نشست کنارم و گفت آن دختره را دیدی آن جلو؟ خیلی بهم میآیید. من گفتم چه؟ کدام؟ بعد گفت آن دیگر. من خندیدم و گفتم ها ها. خانومه گفت ببند نیشت را. من هم بستم و رفتم خانه ماکارونی خوردم.
امروز برای هالویین چند کودک آمده بودند دم خانه مان در زدند و ما در را باز کردیم، یک دختر بچه و یک دختر بچهی دیگر بودند. آهنگ خواندند و بعد گفتند شکلات بدهید شکلات بدهید. بعد ما شکلات نداشتیم. گفتیم چه کنیم؟ مادرم بهشان گز هایی را که عمهام تابستان پارسال سوغاتی آورده بود و کسی نمیخورد زیرا که گز بدمزه (کیری) است بهشان داد. تا آنها آمدند بفهمند که این چه است دیگر، مادرم در را بست و ما دوباره ماکارونی خوردیم.
چقدر ما آدم های بدی هستیم.
گز کیری ترین خوردنیِ دنیاست. اوووغ!
پاسخحذفو اینکه خیلی خوب مخ دختره رو زدی. خوشمون اومد.
با سلام. من نیامده ام بگایمتان. شرمنده باز سوال فنی میپرسم.
پاسخحذفآقا اون لگویی که تو مرورگر کنار آدرس سایت نشون میده (مال این وبلاگ یه دایره قهوه ایه که وسطضش قهوه ای پررنگه) رو از کجا باید تنظیم کنیم تو بلاگ اسپات؟
آقا صهبا پیدا کردم خودم. مرسی!
حذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حذفچرا پاک کردی کامنتتو؟ همونجاست. اگه بخونی. نوشته که ممکنه یکم طول بکشه تا تغییرات اعمال بشه.
حذفمن مرض کامنت گذاشتن و پاک کردن دارم!
پاسخحذفآخه 3 4 ساعت پیش عوض کردم. هیچ اتفاقی نیفتاده. :))))
ممکنه زیاد طول بکشه. باهاش ور نرو خودش درست میشه. انقد فکر قر و فر نباش.
حذفبله. چشم. خیلی ممنون آقای صهبا. قر و فر را هم خیلی عالی آمدید آفای صهبا. با تشکر آقای صهبا.
حذفآقا وبلاگت خیلی مدرنه. یعنی کلاً رنگ بندیش مدرنه. خوشم میاد از فضاش. گاهی وقتا با اینکه میدونم هیچی آپ نکردی بازم همینطوری میام سر می زنم. می دونم زندگی کردن با خونواده تو یه خونه و نداشتن استقلال یعنی چی و از این لحاظ کاملاً می شرایطت رو درک می کنم ولی یه کم سعی کن ذهنت رو از این چیزا، از خونه، از پدر مادرت، از خواهرات، از فامیلاتون، از دوستای بابات و از مهمونای وقت و بی وقتتون آزاد کنی. از اینا بکش بیرون. من الان آرشیوت رو خوندم واقعاً حس بدی بهم دست داد. چقدر تو در مورد این چیزایی که گفتم پُست نوشتی! چقدر دیدیشون و به چشت اومدن! چقدر راجع بهشون فکر کردی و چقدر زجر کشیدی! وات د هل؟ سعی کن از تموم اینا بکشی بیرون. اینطوری واسه خودتم خیلی بهتره. جدی می گم. دیگه کمتر حضورشون رو حس می کنی و کمتر به چشت میان. دیگه کمتر ظرفیت حیاتی از مغزت اشغال می کنن. راحت تر میشی. تو که نمی تونی جلو این چیزا رو بگیری ولی می تونی چشاتو روشون ببندی. بعد یه چیز دیگه. یه جا حرف سفر و اینا زده بودی و گفته بودی پول نمی خواد و تخم می خواد و از این قبیل. یه لحظه اینو که خوندم فکر کردم چه باحال میشه که با آدمایی که اصلاً نمی شناسیشون و فقط وبلاگشون رو خوندی یه جایی قرار بذاری و بعد با هم برید سفر یه جای عجیب غریب تو اروپا. باحاله نه؟ خیلی کار شورشی ایه. هار هار به قول خودت. نمی دونم چقدر این ایده ام عملیه ولی خب یه ایده اس دیگه. راستی Favicon وبلاگت پستونه؟
پاسخحذفایده نه تنها عملیه بلکه خیلی هم شاخه. به اضافه اینکه آره، میمیه.
حذفاگه رفتین سفرنامه تونم بنویسید ما هم بخونیم چه قد باحال میشه ها!
پاسخحذفوای علی صهبا علی صهبا تو خیلی بامزه هستی خدا بگویم چکارت نکند که باعث شدی بلند بلند بخندیم بعد از مدتها که کوتاه کوتاه میخندیدیم اون صحنه که کنار دختر آرزوهایت تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودی و صدای پینک فلویدت را زیاد کرده بودی خیلی بامزه شدی بودی به قرآن و اینکه در مسافرت با کوچکترین انسانی حتی انسانهای سه سانتی (خدا لعنتت کند) سر صحبت را باز میکنی! چرا انقد دیر به دیر آپ میکنی پسرم؟
پاسخحذفدر ضمن اون وکچابه هم خیلی باحال بود من خیلی دوستش داشتم چرا اونجا هم هیچی آپ نمیکنی؟ البته شماها که توی خارج هستید انقد بهتون خوش میگذره و همش توی دیسگو و در حال رقص با دختران و پسران زیبا هستید که چرا بیاید کمرتان را قوز کنید و توی وبلاگ چیز بنویسید؟ درک میکنم درک میکنم
پاسخحذفD:
حذفseyed! man emruz bara bare aval webloget ro khunndam....ali bud koli khandidam va sobhe yekshanbam ba khande shod!
پاسخحذفazin baz ziad sar mizanamva arshivetam bayad bekhunam!
taghriban koli az neveshte hat ro khundam (ari taghriban koli)d
پاسخحذفche ghadr ham khandidam
che zehh
ne magshushi dari
yani parakandegi afkarett ru neveshte hateke be nazaram kheili jaleberasti ziadam az ham dur nistim. man berlinam hamin baghale shahre tun humburg albate agar hanuz unja
bashid
azin bad ishtar miam webloget omidvaram zud be zud update koni:)
برلین خیلی شاخه. ما یه بار با دوستامون رفتیم خیلی خوش گذروندیم. ولی همه جا باوشتله بود. به فارسی چی میشه؟ چه میدونم، خیابونا رو میبندن. همون.
حذفنیشت را بستی و خانه رفتی ماکارانی خوردی :)
پاسخحذفdiruz dashtam to aldi rah miraftam cheshmam be ye steaki oftad ke kheili khoshmazast nakhodagah yade bloget oftadam ino emtehan kon pashimun nemishe italiaee
پاسخحذفپسر خیلی باحال هستی به مولا
پاسخحذفکلی باهایت حال کردم و نشستم کل مطالب وبلاگت را خوندم و سر بعضی هایش از خنده جر خوردم و رفتیم دکتر که کونم را بخیه بزند ولی دکتر فقط گفت متاسفم.
آقا بگیر یک کتاب بنویس باور کن میگیری خار این نویسنده ها را میگایی.
دمت گرم کلاً
che jori mitonam fbito add konm ???
پاسخحذف