۱۳۹۲/۱۰/۲۲

دندان ام هم آمده کمی جلو، بجای این‌که کمی برود تو

هفته‌ی پیش یکی از دوستانمان ما را —یعنی من و دوستانم را— به یک پارتی —میهمانی— دعوت کرد، گفته بود تولد اش است و خیلی خوش میگذرد اگر ما به تولدش که در یک نایت کلاب گرفته است برویم. ما گفتیم که بله. حتماً می‌ریم. قرار بود خوش بگذرانیم و بخندیم. شنیده بودیم که نایت کلاب اش خیلی شاخ است و از این‌هاییست که هر کسی را راه نمی‌دهند و دیگر اِندِ پارتی است و این‌ها. اما ما را راه دادند، زیرا که ما را راه می‌دهند. هفته‌ی پیش گذشت و جمعه شد، جمعه تولد بود و ما خیلی خوش‌حال بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم که از قبل تر اش برویم خانه‌ی یکی دیگر از دوستانمان و آن‌جا کمی میهمانی بگیریم و مست کنیم، زیرا که در نایت کلاب مست کردن کار گرانی است. و ما کار گران نمی‌کنیم. زیرا که در عینِ حال ما فقیر هم هستیم. ساعت یازده رسیدیم به دمِ پارتی، زیرا که پارتی دَم دارد. با این‌که ما شاخ بودیم و وی آی پی بودیم و رزرو کرده بودیم اما هم‌چنان باید در صف کمی می‌ایستادیم. این آخرین چیزی است که من از آن شب یادم است. بعد از آن می‌دانم که یهو به خودم آمدم و دیدم که تنها در یک قطار که حرکت نمی‌کند در آخرِ خط هستم. ساعت هم چهار صبح بود. هیچ نمی‌دانستم که چه شده است. و راستش هنوز هم نمی‌دانم که چه شده. موبایلم را چک کردم و دیدم یکی از دوستانم یک عکس از من که در کف خیابان افتاده ام برایم فرستاده و پایین‌اش نوشته هاهاهاها. هاهاهاها؟ هاهاهاهاها و کیر خر. همان‌جا تاکسی گرفتم و رفتم خانه. رسیدم خانه فهمیدم که از یک کسی کتک خورده‌ام. دهن‌ام تغییر فرم داده بود، چشمم کبود شده بود تویش خون مرده جمع شده بود. یکی دیگر از دوستانم صبحش اسمس داد که آیا صورت‌ات خوب است؟ من گفتم که نه خوب نیست. گفتم که درد می‌کند و توی چشمم خون جمع شده‌ است. پرسیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است؟ او جواب داد که چند نفر تو را کتک زده‌اند و او نمی داند که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. زیرا که او بعداً فهمیده. هیچکس نمی‌داند که چه اتفاقی افتاده. به غیر از خدا. زیرا که خدا همه چیز را می‌داند. من تا ساعت شش بعد از ظهر را خوابیدم و وقتی از خواب بیدار شدم حس کردم که واکینگ دد هستم. زیرا که واکینگ دد چیز بدی است. مادرم من را دید و گفت فرزندم چه بلایی سر صورت زیبایت افتاده؟ گفتم که صورتم خورده است به صورت یک انسانی. بعد مادرم قیافه‌اش را این‌جوری کرد. در ادامه گفتم که دعوا کرده‌ام، یعنی کتک خورده‌ام. مادرم پرسید که چشم‌ات چه شده است؟ بعد من قیافه‌ام را آن‌جوری کرد، برای همین گفت آه، این را هم کتک خورده‌ای؟
مادرم گفت که چرا دعوا کردی و من خالی بستم که زیرا او بلند داد می‌زد و من به او خفه شو گفته‌ام. اما واقعیت این‌جاست که من تابحال در تمام عمر هایم هیچ فحشی را با دهانم نداده‌ام. مادرم گفت که چرا به پلیس زنگ نزده‌ام. من هم گفتم که نمی دانم مادر. بعد در همین حال پدرم آمد. پدرم گفت سلام پسرِ‌ کتک خورده‌ام، یک نامه داری.
یک نامه نبود البته. یک پاکت به بزرگیِ میز اطو بود که وقتی واز —بله واز– اش کردم دیدم که تویش یک نامه‌ی چهارده صفحه‌ای است که نوشته‌اند شما به علت دانلود غیر مجازِ یک قسمت فمیلی گای باید هزار و سیصد یورو بپردازید. من گفتم که ببخشید. دیگر دانلود نمی‌کنم. آن‌ها گفتند که نه نه، باید بپردازی. من گفتم قول می‌دهم. آن‌ها من را با لبخند کتک زدند و گفتند باید بپردازی. هزار و سیصد یورو یعنی خیلی زیاد. مادرم گفت که چه است؟ گفتم که این است. مادرم پیف و پوف کرد. من می‌خواستم همان‌جا خودم را از پنجره به پایین بی‌اندازم و به این زندگیِ عنی —که هنوزم هست البته– پایان دهم. 

فردایش تصمیم گرفتم که خودم را به یک دکتر نشان بدهم برایم چشم‌ام. رفتم گفتم که من برای چشم‌ام این‌جا هستم. من بیمارستان بلد نیستم. یعنی نمی‌دانم انسان ها چجوری در بیمارستان بستری می‌شوند و سلسله‌ مراتب‌اش چطور کار می‌کند. یعنی اول رفتم گفتم که من یک وقت می‌خواهم برای چشم هایم. آن‌ خانومی که آن‌جا بود که وقتِ چی؟ گفتم که برای چشمم، بعد چشمم را نشان دادم. او گفت که این‌جا وقتی نیست. گفتم پس من چکار کنم. گفت که می‌خواهی همین الان بهت رسیدگی شود؟ گفتم بله. و بعد گفتم بمیری. یک کاغذی داد و گفت برو به ساختمان شماره پنج، آپارتمان چشم پزشکی های دنیا. با آن کاغذ رفتم در اتاق انتظار نشستم و منتظر ماندم تا دکترت بی‌آید و من را صدا کند. بعد از یک ربع یک پیرزنی که آن‌هم در اتاق انتظار نشسته بود گفت که باید این کاغذ را ببری آن‌جا —و آن‌جا را با دست نشان داد— تا بروی توی لیست و بعد اش بی‌آیند صدایت کنند. من تشکر کردم و گفتم می‌میردی زودتر می‌گفتی؟ او گفت که بله ممکن بود بمیرد. بعد از تمام این کسکلک ها نوبت ام شد و رفتم تو. من معمولا به سینه‌های خانم ها خیره نمی‌شوم. یعنی شاید یه نگاه سرسری بکنم. زیرا که من انسان سر به زیر و با حیائي هستم حتی امین حیائی فامیلِ ماست –هاهاهاهاها– اما تا رفتم تو به سینه های خانومِ دکترت خیره شدم. از من پرسید که چه شده است. گفتم که کتک خورده‌ام. کتک ام زدند. جریمه شده‌ام، پول ندارم. گفتم که زندگی‌ام به پایان رسیده است. خانوم دکتر بغلم کرد و گفت ناراحت نباش عزیزم. خوب می‌شوی. بعد سرم را گرفت بین سینه هایش و گفت گریه کن. اسم‌اش هم رابرت «باب» پاولسن بود. باب به من گفت ما هنوز مَردیم.

۸ نظر:

  1. :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))) رابرت پاولسن :)))))))))))))) - حالا جدی بخاطر دانلود غیر قانونی اینجوری سر و کون می ذارن ؟

    پاسخحذف
  2. Pechvogel!
    shanso bebin az har 10 nafari ke downlod gheire ghanuni mikonan yeki gir miofte in ghoree be to oftad ...

    پاسخحذف
  3. اخرش همون باب فایت کلاب بود منظور؟ :)))))

    پاسخحذف
  4. اینقدر سرد و خسته بودم. نوشته هات رو خوندم حالم خوب شد اصلا. بوس بهت صهبا.

    پاسخحذف
  5. ینی واقعا هنوز وبلاگ بازی انقد مده؟ من خیال میکردم حداقل 4 سالی هست که دیگه کسی حال نداره انقد با انرژی وبلاگ بنویسه و بخونه.
    شما افغان هستین؟

    پاسخحذف
  6. به خاطر لهجه ی نوشته تون پرسیدم افغان هستین ها، ولی خب به نظرم نه فارسی دری نوشتین نه فارسی مدرن. اختراع خودتونه حتما

    پاسخحذف
  7. کجایی کونده؟ بیا آپدیت کن وبلاگتو دیوث!

    پاسخحذف